یکی از همکاران می گفت تجربه ثابت کرده است که قوم یهود قوم برتر هستند. چون با اینکه یهودیها جمعیت اندکی دارند، اما تعداد زیادی از برندگان جایزه نوبل یهودی بوده اند. ضمن آنکه یهودی ها در عمل نیز موفق بوده اند و توانسته اند مراکز اصلی قدرت و ثروت را تسخیر کنند.
سخن ایشان را که گوش میدادم به این مطلب فکر می کردم که در حوزة فلسفه علم نیز بیشتر مکاتبی که من می شناسم حاصل اندیشة متفکرین یهودی بوده است (مثلا بیشتر پوزیتیویستها و متفکرین بزرگی مانند پوپر، کوهن و فایرابند یهودی هستند.)
اما آیا این دستاوردهای علمی و عملی دلیل برتری ذاتی و ژنتیک است و مثلا اعضای یک قبیله آفریقایی که فاقد این دستاوردهاست، نسبت به یهودیها، قابلیتهای عقلی و انسانی کمتری دارند؟
اگر یک گروه از مردم آفریقا متنی را به عنوان متن مقدس در اختیار داشته باشند که در طی چند هزار سال آنها را قوم برتر معرفی کند و به آنها اجازه دهد که برای رسیدن به برتری هر جنایتی را انجام دهند، آیا در چنین فرضی احتمال زیادی وجود ندارد که آن قبیله پس از چند هزار سال تلاش بتواند به وضعیتی شبیه وضعیت کنونی قوم یهود برسد؟
واقعیت این است که قوم یهود در جهان کنونی در دو حوزة علم و عمل پیشتاز است. اما این پیشتازی به دلیل برتری نژادی یا ژنتیک نیست و صرفا به این دلیل است که:
1- چند هزار سال است که متون مقدس این قوم به آنها تلقین می کنند که شما قوم برتر هستید و تقدیر خداوند این است که شما بر کل زمین مسلط شوید و همه ملتها برای بردگی شما خلق شده اند.
3- کتاب مقدس قوم یهود به آنها اجازه می دهد که برای تسلط بر جهان از هر ابزاری استفاده کنند و این کتاب بارها به قتل عام سایر اقوام امر می کند و قتل کودکان را برای رسیدن به سرزمین موعود مجاز اعلام می کند.
این قوم در سایر دوره های تاریخ نتوانسته است چنین درخششی را از خود نشان دهد و بنی اسرائیل حتی در متون مقدس خودشان اغلب به عنوان قومی ضعیف و سرگردان و فاقد موفقیت معرفی شده اند.
بنابراین برتری کنونی قوم یهود نیز نه دائمی است و نه دلیلی بر برتری ژن اسرائیلی. این برتری صرفا به دلیل تلقینی چندهزارساله است و به دلیل اینکه در رسیدن به این برتری نقض تمام قواعد انسانی و اخلاقی مجاز است.
روشن است که اگر یک قبیله آفریقایی نیز مانند قوم یهود برتری خود را تقدیر خدا می دانست و هیچ محدودیتی برای رسیدن به این برتری نداشت، مانند قوم یهود بعد از چند هزار سال این شانس را پیدا می کرد که برای مدتی بر تمام منابع ثروت و قدرت و علم مسلط شود.
دریافت اسلایدهای سخنرانی
«نژادگرایی در فلسفه غرب»
فهرست مطالب:
نژادگرایی در عهد عتیق
دلایل حقوقی جان لاک برای توجیه برده داری
روش تجربی بیکن و هیوم در دفاع از نژادگرایی
دفاع کانت از نژادگرایی و نقش او در ترویج نژادگرایی افراطی
نقش نیچه در توجیه نازیسم.
آیا نادیده گرفتن فلسفه های غیر اروپایی در تاریخ فلسفه غرب مبنایی نژادگرایانه دارد؟
متن زیر پاسخ به پرسشهای نشریه ای دانشجویی در دانشگاه یاسوج است.
آیا آزادی مطلق ممکن است؟
خیر آزادی مطلق منطقا ناممکن است. چون برای آزاد بودن نخست باید وجود داشته باشیم و وجود قواعد و محدودیتهای خاص به خود را دارد. لذا آزادی همیشه محدود است و آزادی مطلق در عمل ناممکن است. قوانین منطقی، علمی، اخلاقی و مدنی هر کدام قیدی برای آزادی هستند و چیزی به نام آزادی مطلق وجود ندارد. جان لاک که به فیلسوف آزادی معروف است در این مورد می گوید: «اینکه هیچ حکومتی آزادی مطلق را اجازه نمیدهد به اندازة گزاره های ریاضی روشن است. چون حکومت یعنی استقرار جامعه بر اساس قانون و مقررات و روشن است که آزادی مطلق با قانون قابل جمع نیست.» (جستار، ص 350) یک انسان حتی اگر از جامعه هم جدا شود باز به آزادی مطلق نمیرسد و همیشه با محدودیتهای طبیعی مواجه است.
تفاوت آزادی اندیشه و آزادی بیان چیست؟
آزادی اندیشه با آزادی بیان متفاوت است. بیان اعم از گفتار یا نگارش نوعی عمل است و همانگونه که هر کاری آزاد نیست، هر سخنی نیز جایز نیست. به عنوان نمونه در هیچ جامعهای دعوت زبانی برای پیوستن به داعش یا برای قتل کودکان تحمل نمیشود.
آیا اندیشه و عقیده از نظر آزادی با یکدیگر تفاوت دارند؟
آزادی اندیشه بیش از آزادی عقیده است. ما آزاد هستیم به اندیشیدن در مورد هر باوری. اما مجاز به پذیرش هر باوری نیستیم. عقیده یعنی پذیرش یک باور و پذیرش باورها باید در چارچوب محدودیتهایی منطقی و دلایل تجربی باشد. اگر عقیده و پذیرش باورها فاقد هر گونه محدودیتی باشد اصلا اندیشه بی وجه است و منطق نیز خاصیت خود را از دست می دهد.
آیا انسان در اندیشه آزادتر است یا در عمل و رفتار؟
در حوزة اندیشه از بسیاری از قیود عملی آزاد هستیم و ممکن است تصور شود در حوزة اندیشه نسبت به حوزة رفتار امکان آزادی بیشتری وجود دارد. ولی این درست نیست. با اینکه عوامل بیرونی کمتر میتوانند مانع آزادی اندیشه باشند و یک انسان در زنجیر هم میتواند آزاداندیش باشد، اما اندیشه قیود و زنجیرهای خاص خود را دارد که اغلب ناپیدا هستند. اموری مانند خیالات، ترسها، غرایز و دلبستگیها هر کدام قید و بندی ناپیدا برای اندیشه هستند. انسانی که گرفتار خیالات باشد و یا اسیر غرایز باشد آزادی اندیشه ندارد.
آیا در دوران مدرن آزادی اندیشه افزایش یافته است؟
نسل امروز به راحتی به اطلاعات دسترسی دارند. اما معنایش این نیست که نسل امروز آزاداندیشتر هستند. در دوران مدرن با اینکه رسانهها دسترسی به اطلاعات را آسان کردهاند، اما همزمان با تولید محصولات جذابی مانند بازیهای کامپیوتری و رمانها و سریالها بسیاری از انسانها را در مرحله خیال محبوس کرده اند. درست است که سرانة مطالعه بالا رفته است، اما رمان هری پاتر پرفروش ترین است و این به معنای افزایش آزادی اندیشه نیست. هنوز بسیاری از انسانها نیز به دلیل اسارت غرایز از آزادی اندیشه محروم هستند و رسانهها نیز به این اسارت دامن میزنند.
آیا در رشته شما آزاداندیشی وجود دارد؟
این سخن کلیشهای که مدام تکرار میشود نمیگذارند اندیشههای خود را مطرح کنیم درست نیست. اندیشه اگر وجود داشته باشد، عوامل بیرونی مانند حکومت نمیتوانند مانع ترویج آن شوند. مشکل ما این است که در حوزة علوم انسانی با فقر اندیشه روبرو هستیم و اندیشهای وجود ندارد که مطرح شود. در فضای کنونی کشور به راحتی افکار امثال هیوم و نیچه و مارکس تدریس میشود و متون این متفکرین با کمک وزارت ارشاد ترجمه و منتشر می شود. در حوزة فلسفه که زبانی تخصصی وجود دارد به راحتی می توان هر اندیشه ای را حتی الحادی ترین اندیشه ها را بدون ایجاد حساسیت منتشر کرد. ابزارهای ارتباطی نیز امکان انتشار در خارج از کشور را فراهم می کنند. اما واقعیت این است که اندیشه کم یاب است.
در عصر اطلاعات بیشتر انسانها به اندیشهها مشغول هستند و فرصتی برای اندیشیدن ندارند. این وضعیت کمابیش بر دانشگاههای ما نیز حاکم است و نقش دانشگاهها به ویژه در علوم انسانی صرفا این است که ذهن دانشجویان را از اطلاعات پر میکنند و مجال آزادی اندیشه را از آنها سلب میکنند.
اساتید نیز معمولا به ترجمه و تکرار اندیشههای متفکرین غربی مشغول هستند و این ترجمه و تکرار نیز با تاخیر و تحریف همراه است. لذا در فضای علوم انسانی دچار نوعی خودباختگی شدهایم. در حالی که در جامعه ما مشکلات مربوط به علوم انسانی موج میزند اما ما حتی مسائل مورد پژوهش را نیز از غرب وارد میکنیم. در فضایی که یک تحقیق موفق صرفا عبارت است از شرح آرای یک متفکر غربی نمی توان انتظار آزاداندیشی را داشت. برای آزاداندیشی نخست باید به خودباوری رسید. البته از متفکرین غربی باید ابتکار، نوآوری، جسارت و روش بیان اندیشهها را آموخت. اما به جای تکرار اندیشههای آنها باید در رشتههای علوم انسانی به حل مسائل جامعة خویش اندیشید و به دنبال راه حلی متناسب با فرهنگ و ارزشهای بومی بود.
«من که یک شب در مسافرخانهای در مرکز تهران به دلیل غریب بودن تا صبح خواب به چشمهایم ننشست، دیشب در مسیر نجف به کربلا در گوشة یک مغازة کفاشی و با وجود همهمة زائرانی که شب را برای حرکت انتخاب کرده بودند، آرامترین خواب زندگی خود را تجربه کردم.» این بخشی از نوشتة دختر دانشجویی است که شب را با خانوادهی خود در مسیر پیادهروی مهمان کفاشی عراقی بودند.
پدیدة پیادهروی اربعین الگویی عملی برای تحقق آرمانشهری توحیدی است. در این رویدادِ پویا و رو به رشد برای چند روز مرزهای جغرافیایی و نژادی کنار گذاشته میشوند و بزرگترین اجتماع تاریخ بشر زندگی در آرمانشهر توحیدی را به گونهای عملی تمرین میکنند. در پیادهروی اربعین انسان از اسارت ماشین رها میشود و آزادی را تمرین میکند. بزرگترین جمعیت تاریخ بشر که نمایندگانی از همة نژادها و کشورها و ادیان در بین آنها حضور دارند، برای چند روز در حرکتی بر محور انسان کامل نهایت محبت، ایثار، برادری و برابری را بر روی زمین تجربه میکنند. این سفر فرصتی است برای مشاهدة تمام خوبیها و زیباییها و آرزوهای گمشدة بشر که در دل جمعیتی میلیونی در زمین خسته و زخمدیدة عراق جوانه میزنند.
ادامه مطلبدر نگاه مادی که تمام هویت انسان در بدن و جسم او خلاصه میشود، انسانها به طور طبیعی به دلیل تفاوتهایی که از نظر جسمی دارند طبقه بندی میشوند و دیگر نمی توان روح الهی مشترک بین انسانها را به عنوان معیار انسانیت معرفی کرد. در دوران مدرن فیلسوفان نژادگرا مانند جان لاک، هیوم، کانت و نیچه که بر اساس نگاهی مادی انسانها را بر اساس نژاد خود طبقه بندی می کنند، اغلب زن را نیز به عنوان موجودی درجه دوم تلقی میکنند . به عنوان نمونه جان لاک حق مالکیت و حق رای را خاص به مردان میدانست.[2] هیوم نیز زمانی که میخواست نمونههایی از موجودات را معرفی کند که در مرتبه پایین تر از انسان قرار دارند به غیر اروپاییها، حیوانات و زنها مثال میزد[3] او برتری زنها بر مردها را مانند برتری نوکر بر ارباب میدانست.[4] از سخنان او مشخص میشود این نگاه تبعیضآمیز او به زن به طور مستقیم با نگاه مادی او به انسان در ارتباط بود. او استدلال میکرد امتیاز نگاه مادی این است که میتواند ضعف استعداد زنها را این گونه توضیح دهد که آنها برای خانهداری ساخته شدهاند و نگاه دینی را این گونه نقد میکرد که نگاه دینی برای ضعف قابلیتهای زنها تبیینی ندارد. او در این مورد مینویسد:
«بر اساس
نظریة میرایی روح، نقص استعداد زنها به سادگی تبیین میشود. آنها در زندگی خانهداری
نیازی به استعدادهای ذهنی یا جسمی بیشتری ندارند. این تبیین در نظریة دینی قابل
طرح نیست و به طور کامل بیاهمیت میشود: چون هر دو جنس وظایف یکسانی دارند که
باید انجام دهند؛ پس توانایی عقلی و تشخیص آنها نیز باید یکسان باشد و هر دو باید
به نحو بینهایتی بیش از آن چیزی باشد که اکنون هست.»[5]
کانت نیز در بحث از طبیعت انسان تفاوت زن
و مرد را صرفا در بیولوژی خلاصه نمی کند و مردان را به عنوان یک نژاد متفاوت و
برتر معرفی میکند.[6]
او حق رای را خاص به افراد فعال جامعه میداند و همه ن را در طبقه افراد منفعل
قرار میدهد و با صراحت بیان میکند که «تمام این اشخاص فاقد شخصیت مدنى بوده و به
بیان واقع تر، موجودیت آن ها کاملاً وابسته است.»[7] او همچنین ن را تابع هوا و هوس و مردان را تابع خرد و
لایق حکومت میداند و مینویسد: «ن باید سلطنت کنند، ولى مردان باید حکومت
کنند، چرا که این هوا و هوس است که سلطنت مى کند و این خرد است که حکومت مى کند»[8]
نیچه نیز جامعه را بر اساس معیار قدرت دارای سلسله مراتب میبیند
و گروههای دارای قدرت کمتر مانند زنها را ابزاری برای رشد گونة برتر تلقی میکند.
او که توصیه میکند «به ملاقات زن که میروی تازیانه را فراموش نکن» از ناپلئون
تمجید میکند که در جامعه مرد را مسلط کرد و سهم مناسب تحقیر و ترس را به زن
بازگرداند.[9]
این سخن نیچه که به «سراغ زن اگر میروی تازیانه را فراموش نکن» بر اساس نگاهی مادی و بر مبنای اراده معطوف به قدرت مطرح شده است و البته نسبیگرایی نیز در پیدایش و بسط
این نگاه نقش داشته است. چون اگر اصول اخلاق نسبی باشد راهی برای محکوم کردن این سخن نیچه نمی
ماند. اگر ارزشها نسبی باشند زن ستیزی نیز مانند رفتار نژادگرایان قابل توجیه خواهد
بود. فرانسوا دو فونتت در این مورد مینویسد: «حکومت بی روح علم و صنعت که در
روزگار ما آدمیان را به دیدة مورچگان مینگرد، چندان کمتر از نژادگرایی هیتلری او
را مورد تحقیر قرار نداده است. اگر همه چیز مجاز بود، اگر خوب و بدی وجود نداشت،
پس به نام چه چیز در برابر وسوسة نژادگرایی ممکن بود مقاومت کرد؟» ِ[10]
یکی از همکاران می گفت تجربه ثابت کرده است که قوم یهود قوم برتر هستند. چون با اینکه یهودیها جمعیت اندکی دارند، اما تعداد زیادی از برندگان جایزه نوبل یهودی بوده اند. ضمن آنکه یهودی ها در عمل نیز موفق بوده اند و توانسته اند مراکز اصلی قدرت و ثروت را تسخیر کنند.
سخن ایشان را که گوش میدادم به این مطلب فکر می کردم که در حوزة فلسفه علم نیز بیشتر مکاتبی که من می شناسم حاصل اندیشة متفکرین یهودی بوده است (مثلا بیشتر پوزیتیویستها و متفکرین بزرگی مانند پوپر، کوهن و فایرابند یهودی هستند.)
اما آیا این دستاوردهای علمی و عملی دلیل برتری ذاتی و ژنتیک است و مثلا اعضای یک قبیله آفریقایی که فاقد این دستاوردهاست، نسبت به یهودیها، قابلیتهای عقلی و انسانی کمتری دارند؟
اگر یک گروه از مردم آفریقا متنی را به عنوان متن مقدس در اختیار داشته باشند که در طی چند هزار سال آنها را قوم برتر معرفی کند و به آنها اجازه دهد که برای رسیدن به برتری هر جنایتی را انجام دهند، آیا در چنین فرضی احتمال زیادی وجود ندارد که آن قبیله پس از چند هزار سال تلاش بتواند به وضعیتی شبیه وضعیت کنونی قوم یهود برسد؟
واقعیت این است که قوم یهود در جهان کنونی در دو حوزة علم و عمل پیشتاز است. اما این پیشتازی به دلیل برتری نژادی یا ژنتیک نیست و صرفا به این دلیل است که:
1- چند هزار سال است که متون مقدس این قوم به آنها تلقین می کنند که شما قوم برتر هستید و تقدیر خداوند این است که شما بر کل زمین مسلط شوید و همه ملتها برای بردگی شما خلق شده اند.
2- کتاب مقدس قوم یهود به آنها اجازه می دهد که برای تسلط بر جهان از هر ابزاری استفاده کنند و این کتاب بارها به قتل عام سایر اقوام امر می کند و قتل کودکان را برای رسیدن به سرزمین موعود مجاز اعلام می کند.
3-این قوم در سایر دوره های تاریخ نتوانسته است چنین درخششی را از خود نشان دهد و بنی اسرائیل حتی در متون مقدس خودشان اغلب به عنوان قومی ضعیف و سرگردان و فاقد موفقیت معرفی شده اند.
بنابراین برتری کنونی قوم یهود نیز نه دائمی است و نه دلیلی بر برتری ژن اسرائیلی. این برتری صرفا به دلیل تلقینی چندهزارساله است و به دلیل اینکه در رسیدن به این برتری نقض تمام قواعد انسانی و اخلاقی مجاز دانسته شده است.
روشن است که اگر یک قبیله آفریقایی نیز مانند قوم یهود برتری خود را تقدیر خدا می دانست و هیچ محدودیتی برای رسیدن به این برتری نداشت، مانند قوم یهود بعد از چند هزار سال این موقعیت را پیدا می کرد که برای مدتی بر تمام منابع ثروت و قدرت و علم مسلط شود.
البته از نظر علمی بخشی از اوصاف بدن انسان و حیوان، ناشی از ژنهاست. مثلا در جهان حیوانات قیمت، قدرت و سرعت یک اسب به نژاد آن بستگی دارد. در مورد انسانها نیز تا زمانی که از جسم بحث می کنیم بسیاری از خصوصیات جسم انسانی به ژنهایی بستگی دارد که مدام تغییر می کنند. اما آنچه ارزش انسان را تعیین می کند ژن نیست. ارزش انسان به اموری مانند علم، رفتار و اخلاق بستگی دارد. چنین اموری به تلاش اختیاری فرد بستگی دارند و بر اساس تصمیم فرد همیشه قابل تغییر هستند.
بنابراین هیچ گروهی از انسانها بر گروهی دیگر برتری ندارند مگر به واسطة آنچه با اختیار خود کسب می کنند.
ارول موریس در مقدمة کتاب «جاسیگاری: مردی که واقعیت را انکار کرد» (2018) به طور تلویحی میگوید تمدنی که حکیم و فیلسوفش تامس کوهن باشد حاکمش می شود دونالد ترامپ!
او در مقدمه کتاب می نویسد:
«در همه جای اطاق خاکستر و ته سیگار پخش شد. جاسیگاری بلوری را تامس کوهن یکی از برجستهترین روشنفکران قرن بیستم پرتاب کرد. آیا سر من را هدف گرفت؟ مطمئن نیستم، اما یادم هست که جاسیگاری به عمد و با نفرت به سمت من پرتاب شد. شاید تصور کنید این اتفاق در مکانی دورافتاده و احتمالا در زمانهای دور رخ داده است. اما اشتباه میکنید. کاملا اشتباه میکنید. این پرخاشگری در موسسة مطالعات پیشرفته در پرینستون نیوجرسی[1]، رخ داد؛ مرکزی مستقل برای تحقیق نظری و پژوهش فکری که در سال 1930 تاسیس شده است؛ خانة علمی افرادی مانند آلبرت انیشتین[2]، جان فون نویمان[3] و کورت گودل[4]. عدم تناسب بین جرم و محل ارتکاب جرم این رویداد را زنندهتر میکند. وطن برخی از بزرگترین روشنفکران قرن بیستم، که از نامداراگری آلمان نازی فرار کردند محلی برای نامداراگری شد. فقط نامداراگری نبود، خشونت عملی بود.»
«اعضای دولت ترامپ ادعا میکنند که چیزی شبیه «واقعیتهای بدیل» وجود دارند. خلاصه آنکه تاریخ در چنگ قدرتمندان است و ممکن است توسط آنها معرفی شود. امیدوارم این کتاب پادزهری برای این دیدگاههای مسموم باشد. صدق و رسیدن به صدق از نظر من بنیان تمدن و پیشرفت است. انکار چنین واقعیتی در نهایت شاید به شیوة جبرانناپذیری تمدن را تضعیف کند.
بسیاری ممکن است در این کتاب نوعی خصومت ببینند. در واقع همینطور است. من دفاع کوهن از ساخت اجتماعی واقعیت را عمیقا تخریبگر و حتی فاسد تلقی میکنم. قطعا او تنها فردی نیست که چنین باورهایی را ترویج می کند. اما من هنوز تحت تصویر کوهن قرار دارم که در دفتر خود در مؤسسة مطالعات پیشرفته نشسته است و در مورد فقدان پیشرفت در علم مینویسد و همزمان بمبها بر خاورمیانه فرود میآیند. خواننده ممکن است تصور کند این دو هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. اما از نظر من این دو پیوندی جداییناپذیر با یکدیگر دارند.»
2018:Errol Morris
THE ASHTRAY
(Or the Man Who Denied Reality)
ارول موریس در مقدمة کتاب «جاسیگاری: مردی که واقعیت را انکار کرد» (2018) به طور تلویحی میگوید تمدنی که حکیم و فیلسوفش تامس کوهن باشد حاکمش می شود دونالد ترامپ!
او در مقدمه کتاب می نویسد:
«در همه جای اطاق خاکستر و ته سیگار پخش شد. جاسیگاری بلوری را تامس کوهن یکی از برجستهترین روشنفکران قرن بیستم پرتاب کرد. آیا سر من را هدف گرفت؟ مطمئن نیستم، اما یادم هست که جاسیگاری به عمد و با نفرت به سمت من پرتاب شد. شاید تصور کنید این اتفاق در مکانی دورافتاده و احتمالا در زمانهای دور رخ داده است. اما اشتباه میکنید. کاملا اشتباه میکنید. این پرخاشگری در موسسة مطالعات پیشرفته در پرینستون نیوجرسی[1]، رخ داد؛ مرکزی مستقل برای تحقیق نظری و پژوهش فکری که در سال 1930 تاسیس شده است؛ خانة علمی افرادی مانند آلبرت انیشتین[2]، جان فون نویمان[3] و کورت گودل[4]. عدم تناسب بین جرم و محل ارتکاب جرم این رویداد را زنندهتر میکند. وطن برخی از بزرگترین روشنفکران قرن بیستم، که از نامداراگری آلمان نازی فرار کردند محلی برای نامداراگری شد. فقط نامداراگری نبود، خشونت عملی بود.»
(کوهن در آن روزها مدام سیگار میکشید. تروبلوز را (که مارکی ارزانتر با نیکوتین کمتر بود) جایگزین کم کرده بود و یکی پس از دیگری، شاید روزی شش یا هفت پاکت، میکشید. بدون نیاز به کبریت، سیگار جدید را با آتش ته سیگار قبلی روشن میکرد. خیلی زود کوهی از تهسیگارهای سوخته در یک جاسیگاری بزرگ بلوری جمع میشد. روز بعدی نیز کیمیای آتش و دود و خاکستر بر پا بود.)
«اعضای دولت ترامپ ادعا میکنند که چیزی شبیه «واقعیتهای بدیل» وجود دارند. خلاصه آنکه تاریخ در چنگ قدرتمندان است و ممکن است توسط آنها معرفی شود. امیدوارم این کتاب پادزهری برای این دیدگاههای مسموم باشد. صدق و رسیدن به صدق از نظر من بنیان تمدن و پیشرفت است. انکار چنین واقعیتی در نهایت شاید به شیوة جبرانناپذیری تمدن را تضعیف کند.
بسیاری ممکن است در این کتاب نوعی خصومت ببینند. در واقع همینطور است. من دفاع کوهن از ساخت اجتماعی واقعیت را عمیقا تخریبگر و حتی فاسد تلقی میکنم. قطعا او تنها فردی نیست که چنین باورهایی را ترویج می کند. اما من هنوز تحت تصویر کوهن قرار دارم که در دفتر خود در مؤسسة مطالعات پیشرفته نشسته است و در مورد فقدان پیشرفت در علم مینویسد و همزمان بمبها بر خاورمیانه فرود میآیند. خواننده ممکن است تصور کند این دو هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. اما از نظر من این دو پیوندی جداییناپذیر با یکدیگر دارند.»
2018:Errol Morris
THE ASHTRAY
(Or the Man Who Denied Reality)
موریس در مورد سوالی که کوهن را عصبانی کرد مینویسد:
از او پرسیدم:" اگر پارادایمها واقعا قیاسناپذیر باشند، چگونه تاریخ علم ممکن است؟ آیا ما گذشته را تنها در پرتو زمان حاضر تفسیر نمیکنیم؟ آیا گذشته خارج از دسترس ما نیست؟ در این فکر بودم که" هر یک از ما چگونه می توانیم بدانیم که ماکسول چه افکاری داشت؟ و گفتم." مگر کسی که خود را خدا بداند؟ خودبزرگبینی که فلسفهای را میسازد و معتقد نیست که خودش باید پیرو آن باشد.» او سرش را با دستانش گرفت و گفت: "او میخواهد مرا بکشد. او دارد مرا میکشد.» سپس به من نگاه کرد و جاسیگاری را به طرف من پرتاب کرد و ناپدید شد. من قوس مسیر حرکت جاسیگاری را دیدم. گویی جاسیگاری منظومة شمسی او بود، با سیارهها و سیارکها (تهسیگارها) و گاز بینستارهای (خاکستر) که در حال گردش بودند. من فکر کردم، "یک لحظه صبر کن ببینم. دفتر اینشتین در همین نزدیکی است. اینجا موسسة مطالعات پیشرفته است.
من پاسخ کوهن را «استدلال جاسیگاری» مینامم. اگر کسی چیزی بگوید که دوست نداری، چیزی به سمت او پرتاب میکنی. ترجیحا چیزی بزرگ و سنگین با گوشههای تیز. شاید ما دربارة ماهیت معنا و واقعیت مشاجره کردیم. شاید هم فقط میخواستیم یکدیگر را بکشیم.
آیا کوهن مشکلات قیاسناپذیری را نمیدید؟ من مطمئن نیستم. در واقع، به اعتقاد من او اسیر این مشکلات بود. شاید هم از اینکه احتمال خودبزرگبینی را مطرح کردم برافروخته شد. نتیجة نهایی این بود که کوهن من را از پرینستون بیرون انداخت. او قدرت این کار را داشت و این کار را انجام داد.
پاتنم در تاریخ فلسفه معروف است که مدام دیدگاه فلسفی خود را تغییر میدهد. دیدگاههای او اغلب با یکدیگر سازگار نیستند و پر از اشکال هستند. او در گفتگویی با موریس تغییر دیدگاه را سرگرمی و عادت خودش معرفی میکند!
راسل در تغییر دیدگاه و از یک شاخه به شاخة دیگر پریدن از پاتنم نیز جلوتر است. او حتی گاهی در یک کتاب یا در یک سخنرانی به راحتی از دو دیدگاه ناسازگار کمک میگیرد. او در بیان علت این کار یک تحلیل روانشناختی دارد که میتوان آن را مکانیسم فرار از جنون نامید.
از تحلیل راسل معلوم می شود پذیرش لوازم فلسفی هر کدام از مکاتب فلسفی مورد علاقة او جنونآمیز است و برای فرار از جنون باید تمام آنها را داشت. فیلسوف با جمع این مکاتب در درون خود یک پارلمان از ترسها میسازد. در این پارلمان هر ترسی که قصد داشته باشد بر فیلسوف غلبه کند توسط سایر ترسها سرکوب میشود. این تحلیل راسل صرفا بخشی از روانشناسی فلسفه نیست و کلیدی برای حل این معماست که چرا حیات جامعة مدرن به تکثری از مکاتب فلسفی ناسازگار وابسته است.
این تحلیل راسل در کتاب کابوسهای افراد برجسته[1] مطرح شده است. موریس در مورد این کتاب مینویسد: «این کتاب داستانی تخیلی است که او آن را زمانی نوشت که برای پرداخت اقساط مهریة همسر دومش، در سختی بود."راسل مینویسد:"کابوسهای زیر" ممکن است "نشانههای سلامت عقل" نامیده شوند:
در تنهایی هر نوع احساسات شدید جداگانهای، دیوانگی است؛ سلامت عقل را میتواند سنتز دیوانگی دانست. . مردی که آرزومند حفظ عقل در این جهان خطرناک است، باید در ذهن خود پارلمانی از ترسها ایجاد کند که در آن هر ترسی به نوبة خود توسط همة ترسهای دیگر احمقانه تلقی میشود.[2]
در بین کابوسهای بیشمارِ راسل، در پارلمان شخصی ترسهایش، "کابوس استالین"،"کابوس روانکاو"،"کابوس متافیزیکدان"،"کابوس دکتر بلدر"- فهرستی از اگر-آنگاهها. و "کابوس اگزیستانسیالیسم" یافت میشود. اگر وجود مقدم بر عمل باشد و اگزیستانسیالیست جدای از ماهیت، وجود داشته باشد، چه؟ اگر او در یک اتاق تاریک هم نشسته باشد و هیچ کاری نکند، باز وجود دارد. در نهایت، اگزیستانسیالیست فریاد میزند: "من وجود ندارم. من وجود ندارم." کلاغ قصهی ما ظاهر میشود و با صدای شاعر فرانسوی استفان مالرمی[3] آواز سر میدهد که: «تو وجود داری. تو وجود داری. این فلسفة توست که وجود ندارد.»
راسل هیچ وقت فرصت نکرد «کابوسی پستمدرنیستی» بنویسد، اما تصور اینکه چنین کابوسی چه میتواند باشد، دشوار نیست. پستمدرنیستی روی صندلی نشسته است.
صدای شبحگونهای بارها و بارها تکرار میکند"صدق وجود دارد. واقعیت وجود دارد." پست مدرنیست فریاد میزند: "نه، صدق و واقعیت وجود ندارند."صدا به شدت پاسخ می دهد:"البته که وجود دارند. و اگر شما باور نمیکنی، چرا از این پنجره بیرون نمیپری؟ ما در طبقة یازدهم هستیم.»
Errol Morris 2018THE ASHTRAY Or the Man Who Denied Reality
کتاب کابوسهای افراد برجسته اثری در حوزة روانشناسی فلسفه است. دراین شاخة فیلسوفان و معلمان فلسفه با انسانهای عادی از نظر زبان، افکار، احساسات و رفتار مقایسه میشوند و تبیینی روانشناختی در خصوص تفاوتهایی که وجود دارد ارائه میشود. راسل دراین کتاب با رویکردی فرویدی تلاش کرد تبیینی روانشناختی از تغییر مداوم دیدگاههای خودش ارائه کند. اثر او همچنین الهامبخش پژوهشهای روانشناختی جدید در خصوص آمار خودکشی، جنون و مالیخولیا در بین فیلسوفان غرب و طرفداران آنهاست.
پاتنم در تاریخ فلسفه معروف است که مدام دیدگاه فلسفی خود را تغییر میدهد. دیدگاههای او اغلب با یکدیگر سازگار نیستند و پر از اشکال هستند. او در گفتگویی با موریس تغییر دیدگاه را سرگرمی و عادت خودش معرفی میکند!
راسل در تغییر دیدگاه و از یک شاخه به شاخة دیگر پریدن از پاتنم نیز جلوتر است. او حتی گاهی در یک کتاب یا در یک سخنرانی به راحتی از دو دیدگاه ناسازگار کمک میگیرد. او در بیان علت این کار یک تحلیل روانشناختی دارد که میتوان آن را مکانیسم فرار از جنون نامید.
از تحلیل راسل معلوم می شود پذیرش لوازم فلسفی هر کدام از مکاتب فلسفی مورد علاقة او جنونآمیز است و برای فرار از جنون باید تمام آنها را داشت. فیلسوف با جمع این مکاتب در درون خود یک پارلمان از ترسها میسازد. در این پارلمان هر ترسی که قصد داشته باشد بر فیلسوف غلبه کند توسط سایر ترسها سرکوب میشود. این تحلیل راسل صرفا بخشی از روانشناسی فلسفه نیست و کلیدی برای حل این معماست که چرا حیات جامعة مدرن به تکثری از مکاتب فلسفی ناسازگار وابسته است.
این تحلیل راسل در کتاب کابوسهای افراد برجسته[1] مطرح شده است. موریس در مورد این کتاب مینویسد: «این کتاب داستانی تخیلی است که او آن را زمانی نوشت که برای پرداخت اقساط مهریة همسر دومش، در سختی بود."راسل مینویسد:"کابوسهای زیر" ممکن است "نشانههای سلامت عقل" نامیده شوند:
در تنهایی هر نوع احساسات شدید جداگانهای، دیوانگی است؛ سلامت عقل را میتواند سنتز دیوانگی دانست. . مردی که آرزومند حفظ عقل در این جهان خطرناک است، باید در ذهن خود پارلمانی از ترسها ایجاد کند که در آن هر ترسی به نوبة خود توسط همة ترسهای دیگر احمقانه تلقی میشود.[2]
در بین کابوسهای بیشمارِ راسل، در پارلمان شخصی ترسهایش، "کابوس استالین"،"کابوس روانکاو"،"کابوس متافیزیکدان"،"کابوس دکتر بلدر"- فهرستی از اگر-آنگاهها. و "کابوس اگزیستانسیالیسم" یافت میشود. اگر وجود مقدم بر عمل باشد و اگزیستانسیالیست جدای از ماهیت، وجود داشته باشد، چه؟ اگر او در یک اتاق تاریک هم نشسته باشد و هیچ کاری نکند، باز وجود دارد. در نهایت، اگزیستانسیالیست فریاد میزند: "من وجود ندارم. من وجود ندارم." کلاغ قصهی ما ظاهر میشود و با صدای شاعر فرانسوی استفان مالرمی[3] آواز سر میدهد که: «تو وجود داری. تو وجود داری. این فلسفة توست که وجود ندارد.»
راسل هیچ وقت فرصت نکرد «کابوسی پستمدرنیستی» بنویسد، اما تصور اینکه چنین کابوسی چه میتواند باشد، دشوار نیست. پستمدرنیستی روی صندلی نشسته است.
صدای شبحگونهای بارها و بارها تکرار میکند"صدق وجود دارد. واقعیت وجود دارد." پست مدرنیست فریاد میزند: "نه، صدق و واقعیت وجود ندارند."صدا به شدت پاسخ می دهد:"البته که وجود دارند. و اگر شما باور نمیکنی، چرا از این پنجره بیرون نمیپری؟ ما در طبقة یازدهم هستیم.»
Errol Morris 2018THE ASHTRAY Or the Man Who Denied Reality
کتاب کابوسهای افراد برجسته اثری در حوزة روانشناسی فلسفه است. دراین شاخة اهل فلسفه با انسانهای عادی از نظر زبان، افکار، احساسات و رفتار مقایسه میشوند و تبیینی روانشناختی در خصوص تفاوتهایی که وجود دارد ارائه میشود. راسل دراین کتاب با رویکردی فرویدی تلاش کرد تبیینی روانشناختی از تغییر مداوم دیدگاههای خودش ارائه کند. اثر او الهامبخش پژوهشهای روانشناختی جدید در خصوص فراوانی خودکشی، جنون و مالیخولیا در بین اهل فلسفه است.
پاتنم در تاریخ فلسفه معروف است که مدام دیدگاه فلسفی خود را تغییر میدهد. دیدگاههای او اغلب با یکدیگر سازگار نیستند و پر از اشکال هستند. او در گفتگویی با موریس تغییر دیدگاه را سرگرمی و عادت خودش معرفی میکند!
راسل در تغییر دیدگاه و از یک شاخه به شاخة دیگر پریدن از پاتنم نیز جلوتر است. او حتی گاهی در یک کتاب یا در یک سخنرانی به راحتی از دو دیدگاه ناسازگار کمک میگیرد. او در بیان علت این کار یک تحلیل روانشناختی دارد که میتوان آن را مکانیسم گریز از جنون نامید.
از تحلیل راسل معلوم می شود پذیرش لوازم فلسفی هر کدام از مکاتب فلسفی مورد علاقة او جنونآمیز است و برای فرار از جنون باید تمام آنها را داشت. فیلسوف با جمع این مکاتب در درون خود یک پارلمان از ترسها میسازد. در این پارلمان هر ترسی که قصد داشته باشد بر فیلسوف غلبه کند توسط سایر ترسها سرکوب میشود. این تحلیل راسل صرفا بخشی از روانشناسی فلسفه نیست و کلیدی برای حل این معماست که چرا حیات جامعة مدرن به تکثری از مکاتب فلسفی ناسازگار وابسته است.
این تحلیل راسل در کتاب کابوسهای افراد برجسته[1] مطرح شده است. موریس در مورد این کتاب مینویسد: «این کتاب داستانی تخیلی است که او آن را زمانی نوشت که برای پرداخت اقساط مهریة همسر دومش، در سختی بود."راسل مینویسد:"کابوسهای زیر" ممکن است "نشانههای سلامت عقل" نامیده شوند:
در تنهایی هر نوع احساسات شدید جداگانهای، دیوانگی است؛ سلامت عقل را میتواند سنتز دیوانگی دانست. . مردی که آرزومند حفظ عقل در این جهان خطرناک است، باید در ذهن خود پارلمانی از ترسها ایجاد کند که در آن هر ترسی به نوبة خود توسط همة ترسهای دیگر احمقانه تلقی میشود.[2]
در بین کابوسهای بیشمارِ راسل، در پارلمان شخصی ترسهایش، "کابوس استالین"،"کابوس روانکاو"،"کابوس متافیزیکدان"،"کابوس دکتر بلدر"- فهرستی از اگر-آنگاهها. و "کابوس اگزیستانسیالیسم" یافت میشود. اگر وجود مقدم بر عمل باشد و اگزیستانسیالیست جدای از ماهیت، وجود داشته باشد، چه؟ اگر او در یک اتاق تاریک هم نشسته باشد و هیچ کاری نکند، باز وجود دارد. در نهایت، اگزیستانسیالیست فریاد میزند: "من وجود ندارم. من وجود ندارم." کلاغ قصهی ما ظاهر میشود و با صدای شاعر فرانسوی استفان مالرمی[3] آواز سر میدهد که: «تو وجود داری. تو وجود داری. این فلسفة توست که وجود ندارد.»
راسل هیچ وقت فرصت نکرد «کابوسی پستمدرنیستی» بنویسد، اما تصور اینکه چنین کابوسی چه میتواند باشد، دشوار نیست. پستمدرنیستی روی صندلی نشسته است.
صدای شبحگونهای بارها و بارها تکرار میکند"صدق وجود دارد. واقعیت وجود دارد." پست مدرنیست فریاد میزند: "نه، صدق و واقعیت وجود ندارند."صدا به شدت پاسخ می دهد:"البته که وجود دارند. و اگر شما باور نمیکنی، چرا از این پنجره بیرون نمیپری؟ ما در طبقة یازدهم هستیم.»
Errol Morris 2018THE ASHTRAY Or the Man Who Denied Reality
کتاب کابوسهای افراد برجسته اثری در حوزة روانشناسی فلسفه است. دراین شاخة اهل فلسفه با انسانهای عادی از نظر زبان، افکار، احساسات و رفتار مقایسه میشوند و تبیینی روانشناختی در خصوص تفاوتهایی که وجود دارد ارائه میشود. راسل دراین کتاب با رویکردی فرویدی تلاش کرد تبیینی روانشناختی از تغییر مداوم دیدگاههای خودش ارائه کند. اثر او الهامبخش پژوهشهای روانشناختی جدید در خصوص فراوانی خودکشی، جنون، هذیان و مالیخولیا در بین اهل فلسفه است.
ارول موریس در مقدمة کتاب «جاسیگاری: مردی که واقعیت را انکار کرد» (2018) به طور تلویحی میگوید تمدنی که حکیم و فیلسوفش تامس کوهن باشد حاکمش می شود دونالد ترامپ!
او در مقدمه کتاب می نویسد:
«در همه جای اطاق خاکستر و ته سیگار پخش شد. جاسیگاری بلوری را تامس کوهن یکی از برجستهترین روشنفکران قرن بیستم پرتاب کرد. آیا سر من را هدف گرفت؟ مطمئن نیستم، اما یادم هست که جاسیگاری به عمد و با نفرت به سمت من پرتاب شد. شاید تصور کنید این اتفاق در مکانی دورافتاده و احتمالا در زمانهای دور رخ داده است. اما اشتباه میکنید. کاملا اشتباه میکنید. این پرخاشگری در موسسة مطالعات پیشرفته در پرینستون نیوجرسی[1]، رخ داد؛ مرکزی مستقل برای تحقیق نظری و پژوهش فکری که در سال 1930 تاسیس شده است؛ خانة علمی افرادی مانند آلبرت انیشتین[2]، جان فون نویمان[3] و کورت گودل[4]. عدم تناسب بین جرم و محل ارتکاب جرم این رویداد را زنندهتر میکند. وطن برخی از بزرگترین روشنفکران قرن بیستم، که از نامداراگری آلمان نازی فرار کردند محلی برای نامداراگری شد. فقط نامداراگری نبود، خشونت عملی بود.»
(کوهن در آن روزها مدام سیگار میکشید. تروبلوز را (که مارکی ارزانتر با نیکوتین کمتر بود) جایگزین کم کرده بود و یکی پس از دیگری، شاید روزی شش یا هفت پاکت، میکشید. بدون نیاز به کبریت، سیگار جدید را با آتش ته سیگار قبلی روشن میکرد. خیلی زود کوهی از تهسیگارهای سوخته در یک جاسیگاری بزرگ بلوری جمع میشد. روز بعدی نیز کیمیای آتش و دود و خاکستر بر پا بود.)
«اعضای دولت ترامپ ادعا میکنند که چیزی شبیه «واقعیتهای بدیل» وجود دارند. خلاصه آنکه تاریخ در چنگ قدرتمندان است و ممکن است توسط آنها معرفی شود. امیدوارم این کتاب پادزهری برای این دیدگاههای مسموم باشد. صدق و رسیدن به صدق از نظر من بنیان تمدن و پیشرفت است. انکار چنین واقعیتی در نهایت شاید به شیوة جبرانناپذیری تمدن را تضعیف کند.
بسیاری ممکن است در این کتاب نوعی خصومت ببینند. در واقع همینطور است. من دفاع کوهن از ساخت اجتماعی واقعیت را عمیقا تخریبگر و حتی فاسد تلقی میکنم. قطعا او تنها فردی نیست که چنین باورهایی را ترویج می کند. اما من هنوز تحت تصویر کوهن قرار دارم که در دفتر خود در مؤسسة مطالعات پیشرفته نشسته است و در مورد فقدان پیشرفت در علم مینویسد و همزمان بمبها بر خاورمیانه فرود میآیند. خواننده ممکن است تصور کند این دو هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. اما از نظر من این دو پیوندی جداییناپذیر با یکدیگر دارند.»
2018:Errol Morris
THE ASHTRAY
(Or the Man Who Denied Reality)
یکی از همکاران می گفت تجربه ثابت کرده است که قوم یهود قوم برتر هستند. چون با اینکه یهودیها جمعیت اندکی دارند، اما تعداد زیادی از برندگان جایزه نوبل یهودی بوده اند. ضمن آنکه یهودی ها در عمل نیز موفق بوده اند و توانسته اند مراکز اصلی قدرت و ثروت را تسخیر کنند.
سخن ایشان را که گوش میدادم به این مطلب فکر می کردم که در حوزة فلسفه علم نیز بیشتر مکاتبی که من می شناسم حاصل اندیشة متفکرین یهودی بوده است (مثلا بیشتر پوزیتیویستها و متفکرین بزرگی مانند پوپر، کوهن و فایرابند یهودی هستند.)
اما آیا این دستاوردهای علمی و عملی دلیل برتری ذاتی و ژنتیک است و مثلا اعضای یک قبیله آفریقایی که فاقد این دستاوردهاست، نسبت به یهودیها، قابلیتهای عقلی و انسانی کمتری دارند؟
اگر یک گروه از مردم آفریقا متنی را به عنوان متن مقدس در اختیار داشته باشند که در طی چند هزار سال آنها را قوم برتر معرفی کند و به آنها اجازه دهد که برای رسیدن به برتری هر جنایتی را انجام دهند، آیا در چنین فرضی احتمال زیادی وجود ندارد که آن قبیله پس از چند هزار سال تلاش بتواند به وضعیتی شبیه وضعیت کنونی قوم یهود برسد؟
واقعیت این است که قوم یهود در جهان کنونی در دو حوزة علم و عمل پیشتاز است. اما این پیشتازی به دلیل برتری نژادی یا ژنتیک نیست و صرفا به این دلیل است که:
1- چند هزار سال است که متون مقدس این قوم به آنها تلقین می کنند که شما قوم برتر هستید و تقدیر خداوند این است که شما بر کل زمین مسلط شوید و همه ملتها برای بردگی شما خلق شده اند.
2- کتاب مقدس قوم یهود به آنها اجازه می دهد که برای تسلط بر جهان از هر ابزاری استفاده کنند و این کتاب بارها به قتل عام سایر اقوام امر می کند و قتل کودکان را برای رسیدن به سرزمین موعود مجاز اعلام می کند.
3-این قوم در سایر دوره های تاریخ نتوانسته است چنین درخششی را از خود نشان دهد و بنی اسرائیل حتی در متون مقدس خودشان اغلب به عنوان قومی ضعیف و سرگردان و فاقد موفقیت معرفی شده اند.
بنابراین برتری کنونی قوم یهود نیز نه دائمی است و نه دلیلی بر برتری ژن اسرائیلی. این برتری صرفا به دلیل تلقینی چندهزارساله است و به دلیل اینکه در رسیدن به این برتری نقض تمام قواعد انسانی و اخلاقی مجاز دانسته شده است.
روشن است که اگر یک قبیله آفریقایی نیز مانند قوم یهود برتری خود را تقدیر خدا می دانست و هیچ محدودیتی برای رسیدن به این برتری نداشت، مانند قوم یهود بعد از چند هزار سال این موقعیت را پیدا می کرد که برای مدتی بر تمام منابع ثروت و قدرت و علم مسلط شود.
البته از نظر علمی بخشی از اوصاف بدن انسان و حیوان، ناشی از ژنهاست. مثلا در جهان حیوانات قیمت، قدرت و سرعت یک اسب به نژاد آن بستگی دارد. در مورد انسانها نیز تا زمانی که از جسم بحث می کنیم بسیاری از خصوصیات جسم انسانی به ژنهایی بستگی دارد که مدام تغییر می کنند. اما آنچه ارزش انسان را تعیین می کند ژن نیست. ارزش انسان به اموری مانند علم، رفتار و اخلاق بستگی دارد. چنین اموری به تلاش اختیاری فرد بستگی دارند و بر اساس تصمیم فرد همیشه قابل تغییر هستند.
بنابراین هیچ گروهی از انسانها بر گروهی دیگر برتری ندارند مگر به واسطة آنچه با اختیار خود کسب می کنند.
ارول موریس تخیل مدرن را گرفتار «بیشفعالی» میداند. تخیل بیش فعال برای فرار از واقعیت، از کاه کوه میسازد تا کوهها را نبیند. تخیل بیش فعال شبیه بانکی است که پول بدون پشتوانه چاپ میکند. در این صورت با حجم زیادی از ایده ها و اندیشه های بدون پشتوانه روبرو خواهیم بود که تورم ایجاد میکنند و در تمام ساحتهای فکری مانند انسانشناسی و جهانشناسی دچار بحران خواهیم شد.
مثالی که موریس بررسی میکند بسیار تکاندهنده است. او فیثاغورس را به عنوان یک شخصیت تاریخی بررسی میکند. اصل اساسی فیثاغورس این بود که همه چیز عدد است. این اصل چه از زبان یک اندیشمند شنیده شود و چه از زبان یک انسان روانپریش در هر صورت کاملا خطاست. راسل بزرگترین نابغهای که میشناخت فیثاغورس بود. اما موریس در مصاحبة با بورکرت که در خصوص ریاضیات باستان کتابی مرجع با عنوانافسانه و دانش نزد فیثاغوریهای باستان نگاشته است، در مورد شخصیت فیثاغورس به نتیجة متفاوتی میرسد. (گفتگو در مورد این افسانه است که فیثاغورس زمانی که متوجه شد هیپاسوس برهانی را که برای مکتب فیثاغورس مشکلساز است فاش کرده است، او را به دریا میاندازد و غرق میکند.):
«بورکرت: اطلاعات ما در مورد فیثاغوریها به شکل خیلی ناامیدکنندهای ناچیز است. همچنین در مورد هیپاسوس. حتی از زمانی که من کتاب خودم را نوشتم، فکر نمیکنم شواهدی جدید به دست آمده باشد. کتیبهای با دادههای قابل اطمینان وجود ندارد. در مورد سقراط نیز مشکل مشابهی وجود دارد، اما برای سقراط متون شاگردان مستقیم او یعنی افلاطون و گزنفون موجود است. اما هیچ متنی از شاگردان مستقیم فیتاغورس نداریم. این وضعیت تاریخی ناامیدکننده است.
موریس: ناامیدکننده؟
بورکرت: آه، بله ما اطلاعات تاریخی بسیار ناچیزی داریم.
موریس: موریس: و در عین حال این افسانه هیپاسوس در طول سالها مشهور شده است. مردم آن را میگویند، دوباره تکرار میکنند و دوباره بازگو میکنند. چرا؟
بورکرت: چون افسانهها دلپذیر هستند. به جای فکر کردن در این مورد که نامعقول چیست، ما میتوانیم دربارة افسانهها فکر کنیم. اما باید به یاد داشته باشیم افسانهها کاملا از واقعیت جدا هستند.
در اینجا خلاصة اندیشههای بورکرت را مرور میکنم. در مورد هم هیپاسوس و هم فیثاغورس اطلاعات ناچیزی وجود دارد. اسنادی باقی نمانده است. نوشتهای از فیثاغورس یا هیپاسوس باقی نمانده است. این دو را فقط بر اساس نوشتههای دیگران میشناسیم. جزئیات ناقص و تکه تکه هستند. هیپاسوس شاید غرق شده باشد و شاید نشده نباشد. فیثاغورس ممکن است ریاضیدان باشد و ممکن است نباشد. شاید او فقط یک خل و چل بوده باشد. شاید او پیش از جیم جونز[1] همراه با اعضای فرقة خود که متخصص معانی رمزی اعداد بودند، نوشیدنی سمی نوشیدند. این تقابل در دو تصویر دورة رنسانس از فیثاغورس به خوبی به چشم میآید: یک نقاشی از رافائل با عنوان دانشکدة آتن (حدود 1509-1510) و یک نقاشی از روبنس، با عنوان فیثاغورس حامی گیاهخواری (حدود 1618-1619). فیثاغورس در اثر رافائل یک اندیشمند، یک معلم و یک ریاضیدان آرام و متفکر است؛ در روبنس، او بیشتر شخصیتی عیاش و دغلباز دارد، درست مانند پیشوای تمام عیار یک فرقه. دو هزار سال پس از زندگی فیثاغورس، مردم هنوز دربارة او اشتباه میکنند. فیثاغورس واقعی چه کسی بود؟ اندیشمند بود یا رذل و پست؟
از نظر بورکرت فیثاغورس، "یک شخصیت کاملا قابل مشاهده که در روشنایی تاریخ ایستاده باشد، نیست. . از همان ابتدا، نفوذ او عمدتا در فضایی پوشیده از اعجاز، رازآلودگی و الهام است. . افسانههای پیشادانشِ دوران باستان که مبتنی بر مرجعیت فرابشری است و در تعهد آیینی ابراز میشوند، توسط فیثاغورس پایهگذاری نشدند، اما او آنها را احیا کرد یا دوام بخشید.»[2] او فیثاغورسِ روبنس است، نه فیثاغورسِ رافائل.»
من در مورد فیثاغورس تاریخی قضاوتی ندارم. یا حتی یبیشتر دوست دارم او یک ریاضیدان بزرگ باشد که مانند بسیاری از ریاضیدانها به عرفان نیز گرایش داشت. اما در مورد بیماری بیشفعالی تخیل در غرب مدرن با موریس موافق هستم و با این سخن بورکرت که افسانهها دلپذیر هستند و خیلی راحت جای عقلانیت را میگیرند. به همین دلیل است که برای عموم مردم هنوز هری پاتر از پرفروش ترین کتابهاست و حتی برای نخبگان نیز فیلسوفانی جذاب هستند که تخیل را بر تعقل ترجیح میدهند و حتی علم را دارای ساختی اجتماعی تلقی می کنند.
[1] Jim Jones
جونز پیشوای فرقهای افراطی در آمریکا بود که در سال 1978همراه با اعضای فرقة خود و خانوادههایشان که در مجموع 913 نفر بودند، به طور دسته جمعی با نوشیدن نوعی نوشیدنی Kool-Aid که با سم سیانور مخلوط بود، خودکشی کردند.
[2] . Burkert, Lore and Science in Ancient Pythagoreanism, Preface to the German Edition.”
هدف اصلی فلسفه
فلسفه قرار بود خود چیزها را نشان دهد. مثلا خود عدالت را. فیلسوف هم قرار بود حکیمِ حاکمی باشد تا جامعه را به خود عدالت برساند.
فاصله ی نخست
مشکل از زمانی آغاز شد که معلوم شد برای رسیدن به خود عدالت ، نخست باید تعریف عدالت را دانست. تلاش برای تعریف عدالت اولین فاصله از فلسفه بود. دو هزار سال است که نظریه های عدالت به دنبال تعریف این مفهوم هستند و هنوز تعریفی از عدالت نداریم تا به هدف اصلی فلسفه برگردیم و خود عدالت را پیدا کنیم.
فاصله ی دوم
همزمان عده ای متوجه شدند برای تعریف عدالت باید مراد ما از تعریف روشن شود. آنها اعلام کردند به یک معناشناسی نیاز است.
ورود به بحث از چیستی معنا فاصله ما با فلسفه را بیشتر کرد و فاصله جامعه را با خود عدالت.
فاصله ی سوم
کسانی که دنبال تعریف عدالت رفتند و کسانی که نظریه های معنا را دنبال می کردند هنوز برنگشته بودند یا دست کم با دست پر برنگشته بودند که مسئله جدیدی مطرح شد:
شاید اصلا تعریف عدالت یا دانستن چیستی معنا در توان ذهن بشر نباشد؟ اینجا بود که لازم شد حدود و مرزهای شناخت مشخص شود.
بحث از مرزهای شناخت فاصله ی ما با فلسفه را بیشتر کرد.
دو هزار سال است که انسان هنوز تشنه ی عدالت است و فیلسوفان گرفتار هزارتوی بحث از تعریف عدالت و معنای معنا و .
آیا چنین هزارتویی تخدیری قوی برای مشغول کردن ذهنهای نخبگان و خاموش کردن صدای عدالت خواهان نیست؟
آیا یهودیان از فلسفه به عنوان ابزاری برای ترویج افکار خود استفاده میکنند؟ تئوری توطئه؟
یهودیت دینی است که به نژاد خاصی تعلق دارد و سعادت را بر اساس مفهوم نژاد تعریف میکند. در سایر نژادها قابلیت سعادت نیست. پس آنها برای یهودیشدن دعوت نمیشوند و تبلیغ یهودیت در بین سایر نژادها منتفی است. اما آیا ترویج اندیشههای عهد عتیق با عنوان فلسفه جایگزین مناسبی برای تبلیغ یهودیت نیست؟ پولس یک یهودی متعصب و ضد مسیح بود که اکنون سخنان او بخشی از کتاب مقدس مسیحیان است. در اسلام نیز اسرائیلیات نام روایاتی است که اندیشههای یهودی را با نام بزرگان دین اسلام نشر میدهند. آیا در فلسفه نیز ممکن است چنین اتفاقی رخ دهد؟
در داستان برج بابل زبان غیر قابل ترجمه به عنوان عذابی الهی معرفی شده است که باعث شد انسانها پراکنده شوند و از دسترسی به آسمان محروم شوند. از نگاه موریس انگارة قیاسناپذیری و ترجمهناپذیری، که در انواع نسبیگرایی معاصر از آن دفاع میشود، صورتِ فلسفی این داستان است.
پایبندی به تثلیثِ اومانیسم، ماتریالیسم و نسبیگرایی، شرط عضویت در حلقة فلسفة رسمی غرب است. نظامهایی که به این تثلیث وفادار نباشند با برچسبهایی مانند جزماندیشی، الهیات، متافیزیک، ایدئولوژی و مانند آن پس زده میشوند. آیا این تثلیث میتواند ریشه دینی داشته باشد؟
سرزمین موعود که توصیف آن در کتاب مقدس بهشت قوم یهود کاملا مادی و روی زمین است. آیا ماتریالیسم بیانی فلسفی از دنیاگرایی قوم یهود است؟ و آیا این سخن نویسندة "همانند خدایان خواهید شد" درست است که یهودیها پایهگذاران اومانیسم بودند؟ در این صورت آیا "انسان خداگونة" نوح هراری ادامة همین مسیر نیست؟ اگر این مطلب درست باشد آیا تعداد یهودیان گمنام بیش از مسیحیان گمنامِ (ر. ک. کارل رانر) نیستند؟ گمراهی بدون برخورداری از مزایای آن!
واقعیت این است که برای این پرسشها هیچ پاسخ مورد اجماعی وجود ندارد. تثلیث نسبیگرایی، ماتریالیسم و اومانیسم تا زمانی که به عنوان یک اندیشة فلسفی طرح میشود باید با روش فلسفی مورد نقد قرار گیرند. انسان در ماتریالیسم با سایر اجسام تفاوتی ماهوی ندارد و در اومانیسم به عنوان محور و مقیاس همه چیز معرفی میشود. مشکل اصلی این است که انسان اگر با سایر اجسام تفاوتی بنیادین نداشته باشد، چگونه میتواند محور و مقیاس همه چیز باشد؟ این دو مبنا با یکدیگر سازگار نیستند و فلسفة غرب گرفتار تناقضی بنیادین است. فلسفة غرب در حوزة شناخت نیز گرفتار تناقض است. این فلسفه از شک به نسبیت میرسد. اما آیا شک، (نمیدانیم که حقیقت چیست) با نسبیت (میدانیم که حقیقت نسبی است) قابل جمع است؟ آیا تلاش برای نسبیکردن منطق و حمله به احکام ثابت عقلی راهی برای توجیه این قبیل ناسازگاریهاست؟ همانگونه که در قرون وسطی جمع بین تثلیث و توحید (یا جمع الوهیت و انسانیت در مسیح) فقط با حمله به منطق ممکن شد؟
یک کشاورز چینی دویست سال پیش مجبور بود دو سطل کود حیوانی را (که از دو طرف یک چوب بر شانههای او آویزان شده بود) کیلومترها حمل کند. این کار سخت بود. اما معنا داشت. او اگر دو هفته هم راه میرفت تمام گامهای او و تمام صحنههایی که میدید معنا داشت. تمام سنگهای بین راه با او دوست بودند و از جوی آب قصههای زیادی میشنید. الان فرزند همان کشاورز همان مسیر را در ترن مجهز به سیستم تهویه با سرعت صدها کیلومتر در ساعت طی میکند. او در آسایش است. اما همه چیز برایش بیمعناست. او بیشتر رنج میکشد یا پدرش؟
بُرخِس فیلم همشهری کین را این گونه توصیف کرد:
"نوعی داستان جناییِ متافیزیکی . قالبهای چندگانه و ناسازگار در فیلم زیاد است . و در نهایت متوجه میشویم که بر این قطعات یک وحدت مخفی حاکم نیست: چار کینِ منفور، یک صورت خیالی است، هرج و مرجی از پدیدهها."[1]
دلوز در کتاب تجربهگرایی و سوبژکتیویته تفسیر مشابهی از فلسفة هیوم دارد. از نگاه هیوم هیچ وحدتی بر پدیدهها حاکم نیست؛ همه چیز به یک هذیان تبدیل میشود. هذیانی که حتی بینندهای نیز ندارد.
بُرخِس سپس با نقل قولی از چِسترتُن نتیجهگیری میکند که: "هیچ چیز ترسناکتر از یک هزارتوی بیمرکز نیست." کشیش (در داستان "سرِ سزار" اثر چِسترتُن) با صدای آهسته میگوید: "آنچه برای ما بیش از هر چیزی ترسناک است مازِ بیمرکز است. به همین دلیل است که الحاد تنها یک کابوس است."[2])
در کابوس الحاد زندگی یعنی سرگردانی در یک مازِ بیمرکز. شما محکوم هستید در یک اقیانوس بیساحل تا لحظة مرگ شنا کنید. قایق تندرو هم هست. آزادی هم هست. به هر سمتی که دلتان میخواهد شنا کنید. اما هیچ ساحلی وجود ندارد. شما به سمت هیچ در حال حرکت هستید. وقتی ساحلی وجود ندارد سمت و سویی نیز وجود ندارد. حرکت و س یکسان است. برای چِسترتُنِ متدین، مازِ بیمرکز جهانی بدون خداست که کابوس الحاد است. دریایی که پشت آن شهری نیست.
برای بُرخِسِ سکولار، ماز بیمرکز هرج و مرجی از پدیدارهاست. چیزی شبیه فلسفة هیوم . قطعههایی پراکنده از یک پازل جیگسا که هرگز نمیتوان آنها را به تصویری معنیدار از واقعیت تبدیل کرد. مازِ بیمرکز، راز بدون راه حل است. یک قتلِ بیقاتل. یک جهانِ بدون پاسخ. مازِ بیمرکز کابوسی است که یک فلسفة مخالفِ صدق عینی ایجاد میکند. پاسخ این پرسشها چیست که در واقع چه رخ داد؟ چه موقع رخ داد؟ چه کسی در واقع آن را انجام داد؟ در الحاد برای این پرسشها هیچ پاسخی وجود ندارد.با الحاد، برخی از محدودیتها از بین میرود. شما در این اقیانوس حق دارید به هر طرفی که میل دارید شنا کنید. اما تمام لحظات این آزادی خیالی، پر از مصیبت و درد است.
[1] An Overwhelming Film,” in Selected Non-Fictions, p. 258
همشهری کین شاید برترین فیلم باشد یا نباشد، اما مرور این فیلم توسط بورخس برترین مرور است. بورخس در ظاهر در مورد همشهری کین مینویسد، اما نوشتة او میتواند مروری بر آثار خودش باشد. داستانهایی جنایی-متافیزیکی در خصوص زبان، زمان و حافظه که مدام با این ترس درگیر است که ماز شخصی او شاید مرکزی نداشته باشد، اما هر چیزی میتواند باشد مگر یک خیال.
[2] Chesterton, The Wisdom of Father Brown, p. 150
ساسکین در کتاب «ایمان، یقین و ریاست جمهوری جرج بوش» 2004 از قول کارل راو انسانها را به دو گروه تقسیم می کند: کسانی که واقعیتها را می یابند و کسانی که واقعیتها را خلق میکنند یا آنها را میسازند. او می نویسد:
"راو گفت نسل ما "در آنچه جامعة واقعیتمحور مینامیم" بزرگ شدیم، که به عنوان آدمهایی معرفی میشوند که "بر این باورند که راهحلها با مطالعة بیطرفانة واقعیتِ قابل مشاهده پدید میآیند". من با سر تأیید کردم و چیزهایی در مورد اصول روشنگری و تجربهگرایی زمزمه کردم. او سخن من را قطع کرد: "اکنون دیگر در واقع جهان این گونه نیست." او ادامه داد: "اکنون ما امپراطوری هستیم و با عمل خود واقعیت خودمان را خلق میکنیم. و وقتی شما در حال مطالعة-به قول خودتان بیطرفانة_ آن واقعیت هستید، باز ما در حال عمل هستیم و واقعیتهای جدیدی را خلق خواهیم کرد که باز میتوانید آن را مطالعه کنید و به این شیوه چیزها تعین مییابند. ما بازیگران تاریخ هستیم. . و شما، همة شما، فقط هستید تا عمل ما را بخوانید.»
(Ron Suskind, Faith, Certainty, and the Presidencyof George W. Bush” [2004])
ارول موریس بعد از نقل این عبارت این پرسش را مطرح میکند که
«آیا ما مخلوق تاریخ هستیم یا خالق آن؟ و اگر ما (من) تاریخ را میسازیم، چرا برای مطالعة آن خود را به زحمت میاندازیم؟ البته، اکنون نسبیگراییِ دونالد ترامپ و سایر بازیگرانِ مدافعین او، که به صورت چرخشی جایگزین یکدیگر میشوند و برای همة آنها حقیقت جذابیتی اندک دارد، جایگزین نسبیگراییِ راو شده است.»
در مورد این پرسش موریس که اگر ما تاریخ را میسازیم پس چرا برای مطالعة آن خود را به زحمت میاندازیم پاسخی به ذهنم رسید:
نسبی گرایان که مدعی هستند ما تاریخ را می سازیم، انسانها را با نگاهی تبعیض آمیز به دو گروه تقسیم می کنند: گروهی که تاریخ را می سازند و گروهی که تاریخ را می خوانند.
آنها که ادعای ساختن تاریخ را دارند برای خواندن تاریخ به خود زحمت نمی دهند. تمام زحمت خواندن تاریخ بر عهده کسانی است که خود را خالق آن نمی دانند. اگر موریس در بخشهایی از خاورمیانه زندگی کرده بود که با بمبهای ساخت غرب شخم زده شده است (یا در یکی از کشورهای فقیر آفریقایی ) معنای این جمله را بهتر می فهمید که :
"اکنون ما امپراطوری هستیم و با عمل خود واقعیت خودمان را خلق میکنیم. و وقتی شما در حال مطالعة-به قول خودتان بیطرفانة_ آن واقعیت هستید، باز ما در حال عمل هستیم و واقعیتهای جدیدی را خلق خواهیم کرد که باز میتوانید آن را مطالعه کنید و به این شیوه چیزها تعین مییابند. ما بازیگران تاریخ هستیم. . و شما، همة شما، فقط هستید تا عمل ما را بخوانید.»
(امر به خواندن برای شما آشنا نیست؟)
پی نوشت:
امر به خواندن اولین آیه ای بود که در کوه حرا نازل شد. آگوستین قدیس نیز زمانی که از تمام مکاتب ناامید شده بود، ندای کودکی را شنید که او را امر می کرد که: "برگیر و بخوان". او با شنیدن این ندا به کتاب مقدس توجه کرد.
آیا اکنون ما به بردگانی تبدیل شدهایم که فقط حق داریم سخنان اربابان خود را بخوانیم؟ آیا این مکافاتِ ترکِ قرائتِ سخنِ خدایِ یکتاست؟
ارول موریس بعد از آنکه از پرینستون اخراج شد به بارکلی رفت و شاگرد فایرابند شد. او در این مورد مینویسد:
من از دانشگاه پرینستون به دانشگاه بارکلی رفتم. از چاله به چاه. من شاید نتوانم به شکل معناداری در مورد قیاسناپذیری سخن بگویم، اما بیتردید میتوانم در مورد افرادی که به آن باور دارند، یا ادعا دارند که باور دارند، سخن بگویم. فایرابند احتمالا بین آنها شاخص است. و تنها اوست که موضع قابل دفاعی دارد، صرفا به این دلیل که او هرگز تصمیم نگرفت که از آن دفاع کند. میتوان آن را فلسفة جنونآمیزِ تمام عیار دانست: چیز با معنایی وجود ندارد، هیچ چیز عقلانی نیست، چیزی قابل فهم نیست- باوری را که خوش داری بپذیر. مشهور است که او از جادوگری حرفهای درخواست کرده بود که سخنرانیهایی را به نام او ارائه کند.
موریس همچنین فایرابند را با کوهن مقایسه می کند و می نویسد:
این دو نفر خلق و خویی بسیار متفاوت داشتند. کوهن اغلب خشک و به طور کامل فاقد توان شوخی و طنز بود. اما فایرابند یک پوچگرا بود که همه چیز را به طور کامل دست میانداخت، از جمله خودش را. او که در هنگام خدمت در ارتش نازی در جنگ جهانی دوم مجروح شده بود، تقریبا فلج شده بود و مانند وکیل مدافعِ فیلم "بانویی از شانگهایِ" اورسن و، با کمک عصا حرکت میکرد. دوست من چار سیلور، که مدتی دستیار تدریس فایرابند بود، این خاطره را تعریف میکرد که فایرابند، فقط برای سرگرمی، از فردی که خود را جادوگر میدانست، دعوت کرد تا چند بار به جای فایرابند سخنرانی کند. یک استاد مهمان از روسیه کاملا متقاعد شده بود که در سخنرانی فایرابند شرکت کرده است."
(البته من با موریس موافق نیستم که کار فایرابند صرفا برای سرگرمی بود. فایرابند در بر ضد روش سرکوب جادو توسط علم را با آزادی و حق انتخاب در تضاد میداند و معتقد است بدیلهای علم مدرن باید در کنار علم حضور داشته باشند. البته او فقط می توانست یک جادوگر را به جای یک فیلسوف پستمدرن جا بزند. اما چرا به سختی می توان تصور کرد یک جادوگر به جای یک فیزیکدان سخنرانی کند؟قطعا فایرابند هنگام انجام عمل جراحی حاضر نیست جادوگر را جایگزین متخصص جراحی کند. اما آیا بر اساس فلسفه او دلیلی برای این مخالفت وجود دارد؟)
ویتگنشتاین و هیتلر در یک سال و یک ماه متولد شدند و هر دو در یک مدرسه تحصیل کردند. تصویری نیز وجود دارد که آنها را در یک قاب نشان می دهد:
در مورد این تصویر زیاد بحث شده است.
موریس زیر این عکس مینویسد: کدام یک خطرناکتر بودند؟ البته ویتگنشتاین در جنگ شرکت داشت و افسر جنگی بود و حتی اسیر هم شد. اما منظور موریس این نیست که کدام یک از این دو در جنگ انسانهای بیشتری را کشتند.
مسئله این است که آیا هیتلر در یک خلا فکری ظهور کرد؟ اگر فیلسوفی مانند ویتگنشتاین نسبیت اخلاق و صدق را ترویج نمی کرد و اگر فلسفه او به مثابة یک مخدر قوی نخبگان زیادی را مشغول بحثهای بیپایانی نمی کرد که هیچ ابتدا و انتهایی برای آن قابل تصور نیست، آیا زمینة ظهور هیتلرها در جامعه بشری فراهم میشد؟ (موریس دو بازی سرگرم کننده فلسفه را در دو جمله خلاصه میکند: «اما ویتگنشتاین این را نگفته است» و «بستگی دارد به منظور شما از این اصطلاح». دانشجویان فلسفه می دانند که این دو جمله در فضای فلسفه بعد از ویتگنشتاین بیشترین کاربرد را دارند.)
تصور رایج این است که فلسفة رسمی حاصل ذهنی جدای از نظام قدرت است که با بیطرفی به دنبال حقیقت است. اما این تصور هم با متن فلسفه رسمی (تعریف فلسفة رسمی از خود) ناسازگار است و هم با تاریخ فلسفه.
فلسفة رسمی در غرب به گروههای بستهای تعقل دارد که با گروههای حاکم تعامل مستقیمی دارند. فلسفة رسمی نظام قدرت را تأیید میکند و از آن تأیید میگیرد. برای اثبات این مطلب نیازی به عکس بالا نیست. ریشة فلسفة رسمی را میتوان تا بیکن دنبال کرد که تمداری بیاخلاق و بیرحم بود که تا درجة صدراعظمی بریتانیا پیش رفته بود. بارکلی و جان لاک در ت نقش مهمی داشتند و در ادارة مستعمرات بریتانیا مشاغلی رسمی داشتند، هیوم معاون وزیر امور خارجه بریتانیا بود و مانند دکارت و ویتگنشتاین رسما در چند جنگ به عنوان افسر جنگی شرکت کرده بود. او زمانی که در دفاع از تجربه گرایی و نقد عقل قلم می زد در سفارت بریتانیا در پاریس بود. هایدگر عضو رسمی حزب نازی بود و حتی در تربیت نیروهای نازی مشارکت داشت، بعد از آنکه او نیچه را به عنوان یک فیلسوف معرفی کرد، هیتلر از خانة نیچه دیدن کرد. این فهرست را میتوان تا راسل تکمیل کرد که نوة نخستوزیر بریتانیا بود و خود او برای مشاغل ی تربیت شده بود. پدر کوهن به عنوان خلبان جنگنده در جنگهای ایالات متحده مشارکت میکرد. خود او زمانی که فیزیک می خواند برای ماموریتی نظامی به فرانسه سفر کرد. شاگرد او فایرابند هنگامی که در ارتش نازی خدمت میکرد، در جنگ مجروح شده بود و با عصا حرکت می کرد. شاگرد دیگر او هانسون که نسخة اولیة کتاب ساختار را بازخوانی کرد و کتابی در شرح روش کوهن نوشت هنگامی که خلبان پرسرعتترین بمب افکن زمان خود بود، سقوط کرد و کشته شد. p21
بیبیسی به عنوان رسانة رسمی دولت بریتانیا، در معرفی راسل به عنوان یک فیلسوف رسمی نقش اصلی را داشت و برنامههای مردان اندیشه را با کمک برایان مگی تولید کرد که وقتی نماینده مجلس بریتانیا بود، نام او حتی به عنوان وزیر امورخارجه بریتانیا نیز بر سر زبانها بود. به طور طبیعی اندیشهای که با این شیوه رسمیت مییابد هماهنگ با گروههای حاکم است.
"به یاد یکی از آن بحثهای بسیار خستهکنندة دورة دبستان افتادم. یکی از بچهها میگوید زمین مسطح است. من میگویم زمین یک گوی کروی است. بحثمان میشود: مسطح است. نه، مسطح نیست. چرا، مسطح است. نه، نیست. چرا، هست. نه، نیست. بنبست. ما به یک بنبست رسیدهایم. کوهن برای داوری وارد میشود. او به ما میگوید که واقعیتی در کار نیست. شما از پارادایمهای مختلفی آمدهاید: پارادایمِ زمین مسطح و پارادایمِ گوی کروی. برای هر یک از شما نام "زمین" معنای متفاوتی دارد و نمیتوانید این معانی را با یکدیگر مقایسه کنید. مرجع مشترکی وجود ندارد. اما صبر کنید ببینم. زمین چه میشود؟ زمین! این جسم فیزیکی که در فضا شناور است. آیا این جسم مسطح است، یا یک گوی کروی است؟ یا اگر زمین نه مسطح است و نه کروی، پس به من بگو که چگونه است. زمین باید یک شکلی داشته باشد.
فکر میکنم آن کودک دبستانی، اگر به اندازة کافی عصبانی شود، میتواند من را خفه کند. هنگامی که همه چیز به ضرر شماست، پاسخ هامپی دامپی به آلیس وجود دارد. (هامپی دامپی با لحنی تحکمآمیز گفت: ""وقتی از یک واژه استفاده میکنم، فقط به آن معناست که من اراده میکنم، یعنی نه کمتر و نه بیشتر.") و استدلال جاسیگاری وجود دارد. .
یک مثال دیگر برای کسانی که واقعا بر این باورند که صدق ذهنی یا نسبی است: از خودتان این سوال را بپرسید: آیا در یک جنایت گناه نهایی یا بیگناهی به ذهنیت بستگی دارد؟ آیا نسبی است؟ آیا ذهنی است؟ هیئت منصفه ممکن است شما را به جرمی که مرتکب نشدهاید، متهم کند. با این حال شما بیگناه هستید (امکانش هست. نظام حقوقی آکنده از خطاهای قضایی است) اما ما معتقدیم واقعیتی وجود دارد. شما یا این جرم را مرتکب شدهاید یا نشدهاید. همین و بس.
اگر در اتاق اعدامِ تگزاس شما را به یک صندلی الکتریکی (این روزها تخت تزریق سم) بسته باشند، هیچ چیز نسبی در مورد آن وجود نخواهد داشت. تصور کنید شما بیگناه هستید. تصور کنید هیچ گاه در صحنة جرم نبودهاید. فرض کنید شما [در زمان جنایت] در رختخواب خواب بودید. آیا شما با این ادعا موافق هستید که برای این پرسش که آیا شما مجرم یا بیگناه هستید، پاسخی قطعی وجود ندارد؟ چیزی به نام صدق یا کذب مطلق وجود ندارد؟ یا فریاد میزنید، "من این کار را نکردم. من این کار را نکردم؟" کشیش پست مدرن (شاید تامس کوهن با لباس کشیشها) که برای انجام تشریفات پیش از مرگ آمده است، ادعا میکند: "همه چیز به چشمانداز شما بستگی دارد، این طور نیست؟" یا میپرسد: " شما در کدام پارادایم هستید؟، اما گمان نکنم این کاهن آرامش چندانی برای شما ایجاد کند."p 165
2018:Errol Morris
البته این شیوه بحث نسبی گرایان را عصبانی می کند. آنها بیشتر تمایل دارند در مورد واژه ها و اصطلاحات و متون پیچیده بحث کنند تا بتوانند در فضایی پر از ابهام و ایهام این طور مثالها را نادیده بگیرند.
برای همین پاسخ آنها این است که بحث به این سادگی ها نیست. نخست باید تفسیری دقیق از متن فلان کتاب به دست بیاوریم. اما در برابر این ترفند نسبی گرایان باید مقاومت کرد. چون چنین تفسیر دقیقی اصلا وجود ندارد. فقط لفاظی های بی پایان و نتیجه های دلبخواهانه هستند که وجود دارند.
نورتُن وایز[1] از 1991 تا 2000مدیر برنامة تاریخ و فلسفة علم در پرینستون شد، برنامهای که مدیر آن در دهة 1970 کوهن بود. او در گفتگوی خود با موریس این گونه از کوهن یاد میکند:
وایز: وقتی کوهن شروع میکرد به پُک زدن به سیگاری که تازه روشن کرده بود، روش سیگار کشیدن او را به یاد دارید؟ او بخشی از یک جمله را میگفت، وسط جمله سخنش را قطع میکرد، شروع به پک زدن به سیگار میکرد، و طوری پک میزد که نیمی از سیگار را تمام میکرد. چه سیگار کشیدنِ عجیبی. سپس دوباره جمله را ادامه میداد. من با تصویر کاملا روشنی به یاد دارم.
موریس: من کوهی از خاکستر و ته سیگار را به یاد میآورم.
وایز: همة آن در یک جلسه جمع می شد.
موریس: آه، بله.
وایز: این همان چیزی است که من نیز به یاد میآورم. من هرگز کسی را ندیدم که قبل یا بعد از کوهن تا این اندازه سیگار بکشد. البته، تقریبا بیماری ریوی او را کشت.
موریس: من اغلب فکر میکنم جذابیت سیگار کشیدن در این است که جهان را به سه بخش تقسیم میکند. شما هستید، سیگار هست، و همة چیزهای دیگر میشوند جاسیگاری. [ موریس در جاسیگاری توضیح می دهد که کوهن در واقعیت جهان خارج تردید داشت و در این جا به همین مطلب اشاره می کند که اگر او به جهان خارج هم باور داشت آن را در حد یک جاسیگاری بی اهمیت تلقی می کرد]
وایز: خوب است، سیگار کشیدن برای من یادآور خشکی و سختی سمینارهاست. همه عصبی بودند. از همان ابتدا این طور بود و سپس در سمینارهای بعدی تداوم داشت. چیزی که بیش از همه نمود داشت سختی و شدتی بود که کوهن، با زمینهسازی کاملی که برای آن انجام میداد، عامل آن بود، و سپس از همه همین انتظار را داشت. مطمئنا افرادی که مانند کوهن به شیوة بسیار متمرکز و دقیق مطالب را میخواندند و تحلیل میکردند، بسیار نادر بودند، در سمینار که هیچ کس این طور نبود. یک نوع رابطة خصمانه حاکم بود. شما به چالش کشیده میشدید که سخنی بگویید یا نظر بدهید. و به یک نظر بلافاصله واکنش نشان داده میشد؛ ممکن بود مورد موافقت قرار گیرد، اما اغلب این طور نبود و مورد چالش قرار میگرفت. برای من این بدان معناست که این رابطه، در حالی که در طول سالها نزدیک و جدی بود، همیشه خصمانه بود. برای من بسیار مهیج، اما گاهی آزاردهنده بود. گاهی بسیار آزاردهنده بود. تا آخر عمر، درست قبل از اینکه او از دنیا رفت، من با او در این مناقشة تفسیر درگیر بودیم.
"مناقشة تفسیر"؟ چه تعبیر عجیبی! اما به گونهای مناسب کوهن را توصیف میکند. [و بیشتر فیلسوفان معاصر را؟]
وایز: من [در کلاس کوهن و با روش کوهن] متوجه شدم مجبورم یاد بگیرم به شیوة متفاوتی کار کنم. مجبور بودم یاد بگیرم جملهها را به شیوة دیگری بنویسم. من مجبور شدم یاد بگیرم این را که چگونه یک متن از یک خط به خط بعدی در یک صفحه جریان پیدا میکند، تفسیر کنم.
موریس: اما آیا شما فقط در مورد مطالعة دقیق صحبت نمیکنید؟
وایز: همینطور است.
چه کسی با آن مخالف است؟ مطالعة دقیق کاملا قابل ستایش است. مطالعة دقیق یعنی اگر متنی را با دقت بخوانید میتوانید آن را بفهمید. قیاسناپذیری یعنی اگر با پارادایمی که متن در آن نگاشته شده، زندگی نکنیم، هرگز نمیتوانیم آن را بفهمیم. این استدلال بیش از آنکه در مورد تاریخ باشد، در مورد امکان تاریخ است.
این بخشی از گفتگوی موریس با جانشین کوهن در پرینستون است. آنچه برای من جالب بود:
1- مناقشة تفسیر معضل اصلی فلسفه و مانع اصلی رشد آن است. الان موضوع فلسفه تفسیر متون مبهم و بی پایانی است که هیچ کس به تمام آنها مسلط نیست. یک زمانی بود که دیگران زبان اهل فلسفه را نمی فهمیدند. اما اکنون اهل فلسفه نیز زبان یکدیگر را نمی فهمند. هر کس متون و زبان خودش را دارد. خواندن این متون بد نیست. اما فلسفه چیز دیگری است. آیا نمی توان در کنار مناقشه تفسیر همچنین رشته ای داشت که جدای از این متون و اصطلاحات به موضوع اصلی فلسفه یک وجود بما هو وجود بپردازد؟ آیا فلسفه از آن دانشهایی نیست که همیشه باید از نقطة صفر شروع شود؟
2-
آنچه به عنوان نتیجة فلسفه کوهن مطرح شد مطالعه دقیق بود یا قیاسناپذیری؟ از نظر موریس در آثار کوهن آمیزه ای از این دو وجود دارد.
این روش در فلسفه بسیار رایج است که مطالب بسیار روشنی که هیچ کس با آن مخالف نیست در کنار مطالب بسیار دوپهلو و مبهم قرار میِگیرد و مخالفت با بخش دوم مخالف با بخش اول تلقی می شود. در اینجا موریس به قیاسِ ناپذیری مثال میِ زند که با آنچه مطالعه دقیق نام دارد خلط شده است. اینکه یک متن را باید دقیق خواند و به تمام زوایای آن و به ویژه به سیاق و پیش فرضها توجه کرد مطلب روشنی است که هیچ مخالفی ندارد. اما قیاسِ ناپذیری چیز دیگری است که انکار آن مستم انکار مطالعه دقیق نیست و پذیرش آن به نسبیت مطلق ختم می شود.
ویلهلم و. اوستن در قرن 19 ادعا کرد که به اسب خود که هانس باهوش Clever Hans نام داشت شمارش یاد داده است. در آزمایشها اسب با دیدن هر عددی به همان تعداد سمهای خود را زمین میزد. هانس حتی به این پرسش که چند مرد در بین جمعیت کلاه دارند جواب می داد. اما بعدا یک روانشناس متوجه شد که اسب به شیوهای شرطی شده است که بعد از هر پرسشی سم خود را مدام به زمین میزند و مربی او یا فردی در بین جمعیت به شیوههای خاصی که معمولا ناخودآگاه است، زمان توقف این کار را به او یادآوری میکند. (این مطلب زمانی فاش شد که هانس در بین جمعیتی قرار گرفت که هیچ کدام از افراد حاضر جواب سوال را نمی دانستند! در چنین موقعیتی هانس هم جواب را بلد نبود.)
چامسکی استدلال میکند اینکه حیوان از ظرفیتی چون زبان برخوردار بوده، اما تاکنون از آن استفاده نکرده، مثل این ادعا که انسان میتواند پرواز کند اما تاکنون از این قابلیت خود استفاده نکرده است، یک معجزة تکاملی است.
نیم چیمپسکی Nim Chimpsky نام شمپانزهای است که ربرت تریس در ۱۹۸۱ در خصوص امکان آموختن زبان با او کار کرد. نیم در طول چند سال پارهگفتارهای زیادی را آموخت که بیشتر آنها دو کلمهای بود. اما تحلیل دقیق تریس نشان داد که بیشتر عبارتهایی که نیم به کار میبرد، در واقع تکرار چیزی است که او قبلا از راه محرک و پاسخ آموخته بود. تریس نتیجه گرفت که نیم حتی شکل ابتدایی آگاهی از نحو زبان را نیز نشان نداده است. اگر نیم گاهی جای واژهها را تغییر میداد به این دلیل بود که شکل صحیح قواعد دستوری برای او رجحان نداشت. او نمیتوانست نشانهها را در جمله ترکیب کند و عبارتهای جدید بسازد و قادر نبود تواناییهایی را که آموخته بود به سایر میمونها آموزش دهد. نیم فقط یادگرفته بود با تکرار یک صوت خاص یک خوراکی خاص را دریافت کند و هیچ نشانهای وجود نداشت که نشان دهد او معنای این اصوات را میفهمد.
چامسکی معتقد است آزمایشها در مورد نیم نیز چیزی جز خودفریبی نبود و این شامپانزه نیز مانند هانس باهوش یک ی علمی بود. از نظر چامسکی:
«شواهدی بسیار قوی وجود دارد که میمونها حتی نمیتوانند مفهوم یک نام را بسازند. اگر به کتابهایی که راجع به نیم چیمپسکی[1] نوشته شده نگاهی بکنید، [در ابتدا] تصور میشد که در مجموع موفقیت فوق العادهای بود. تا اینکه در نهایت وقتی آنها به نقطهای رسیدند که مجبور شدند آزمایشها را پایان دهند، یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی، کل فرایند را گام به گام تحلیل کرد. آنها آزمایشگرهایی بسیار دقیق بودند. آنها میدانستند که چه کار میکنند، و آنها شواهد بسیار خوبی را گردآوری کردند؛ پروتکل ها بسیار عالی بود. او سراغ چهارچوبها رفت و متوجه شد که هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است. آنها خودشان را فریب داده بودند. مانند داستان کلور هانس[2] بود. آنها ناخودآگاه به شیوهای اشاره میکردند که میمون میتوانست متوجه شود و سپس واکنش نشان دهد. بخش دیگر این بود که خودشان را در تفسیرهای خود از نشانههایی که او تولید میکرد، فریب میدادند. نیم، با تمام آموزشها، هرگز قادر به درک این مفهوم نبود که یک کلمه مثل "موز" به میوه اشاره دارد. او از نمادی که آزمایشگرها آن را "موز" مینامیدند استفاده میکرد، اما هیچگاه از این نماد مانند مفهوم یک نام استفاده نکرد.»
هیوم در آثار خود با اینکه تواناییهای عقلی انسان را تضعیف و یا حتی انکار میکند، اما در عوض از تواناییهای عقلی و منطقی حیوانات دفاع میکند. (او که تجربهگراست هم در رساله و هم در پژوهش فصلی را به دفاع از عقل حیوانات اختصاص میدهد!)
در دوران معاصر نیز نادیدهگرفتن تواناییهای انسان و مبالغه در مورد تواناییهای حیوان شرط تداوم بقای داروینیسم است. (به هر حال یا انسانها باید حیوان شوند یا حیوانها انسان!)
چامسکی میگوید:
«در کتاب منشا انواع یک بند مشهور هست که همه آن را مدام نقل میکنند که داروین در آنجا میگوید اگر آنچه تطور یافته با گامهای بسیار کوچک و تقریبا غیر قابل تشخیص، تطور نیافته باشد -اگر با انتخاب طبیعی تطور نیافته باشد، اگر این درست نباشد - کل نظریة من فرو میریزد.[1] الان معلوم شده که این درست نیست. جهشهای بسیار کوچک یا حتی تغییراتی در نحوة کارکرد سازوکارهای تنظیمکننده وجود دارد که منجر به تفاوتهای قابل مشاهدة بسیار بزرگی میشود. این سی سال است که شناخته شده است. زیستشناسی مدرن دیگر آن را شگفتآور نمیداند. در مورد انسان، یک راز کلی وجود دارد. ما نمیدانیم که چگونه نظامهای نمادین انسانی با ویژگیهای خاص خود تطور یافته است.»
[1] . از آنجا که انتخاب طبیعی تنها با انباشت تغییرات جزئی و پیوسته و مطلوب عمل میکند، نمیتواند تغییرات بزرگ یا ناگهانی ایجاد کند؛ انتخاب طبیعی تنها میتواند تغییراتی کوتاه و تدریجی ایجاد کند.
Darwin, On the Origin of Species, p. 492.
بازی «ویتگنشتاین در واقع این را نگفته است» یک بازی بسیار پرطرفدار است که نخبگان و انسانهای برجسته را سرگرم میکند. دانشجویان فلسفه میدانند که در این بازی به جای ویتگنشتاین نام بسیاری از فیلسوفان دیگر را نیز میتوان گذاشت. (یا حتی نام دیدگاهها را، مثلا ایدئالیسم در واقع به این معنا نیست؛ یا ایدئالیستها در واقع این را نمیگویند) جذابیت بازی در این است که فیلسوفی انتخاب شود که بیش از همه مبهم سخن بگوید.
در یک بحث فلسفی «x در واقع این را نگفته است» بیش از هر جملة دیگری تکرار میشود.
موریس در این خصوص مینویسد «آدم یاد بازی کامپیوتری «بزن تو خال» میافتد. فکر میکنید به هدف زدهاید، اما هدف از جایی دیگر بیرون میآید. (بازی «ویتگنشتاین در واقع این را نگفته» به همین شکل است. بازی نسبتا آسانی است. یک نفر ادعا میکند ویتگنشتاین چنین و چنان گفته است. شما پاسخ میدهید: «ویتگنشتاین در واقع این را نگفته است.» این بازی همه را سرگرم میکند. هیچ برندهای هم ندارد. )
متاسفانه برای درک این بحث، باید به بازار مکارة تفسیر ویتگنشتاین وارد شد. نقل قول از بند 241 پژوهشهای ویتگنشتاین است:
"بنابراین شما میگویید که توافق انسانی مشخص میکند که صدق چیست و کذب چیست؟" آنچه صادق یا کاذب است چیزی است که انسانها میگویند؛ و این در زبان انسانهاست که آنها توافق میکنند. این توافق در دیدگاهها نیست، بلکه در شکل زندگی است."
برای این عبارت، مانند بسیاری از عبارتهای دیگر در پژوهشهای فلسفی، به نظر میرسد تفسیرهای بیپایانی مطرح شده است. بخشی از مشکل این است که مفاهیم متنوع بسیاری معرفی شدهاند - توافق، صدق، شکل زندگی. یک قوطی عطاری پر از مفاهیمی مبهم که شاید با هم ارتباط داشته باشند و شاید هم نداشته باشند. این مشکلات با چگونگی طرح استدلال همراه میشوند: ویتگنشتاین با خودش بحث میکند. بند 241 با پاسخ به یک مخاطب فرضی آغاز میشود. "بنابراین شما میگویید که توافق انسانی مشخص میکند که صدق چیست و کذب چیست؟" آیا ویتگنشتاین با خودش مصاحبه میکند؟[2] سپس سخن خودش را تصحیح میکند. "این توافق در دیدگاهها نیست، بلکه در شکل زندگی است."
این عبارت گیج کننده است. دست کم برای من. شکل زندگی دقیقا چیست؟ آیا فرهنگی است؟ آیا بیولوژیک است و در DNA ما؟ و توافق چیست؟ گروهی از مردم دست میدهند و در مورد چیزی توافق میکنند؟ اعضای یک فرقه توافق میکنند که روی کلاه خود منگوله بدوزند؟ فیزیکدانها در مورد جرم بوزون هیگز توافق میکنند؟ و صدق چه میشود؟ آیا چیزی با صرف توافق صادق میشود؟ و اگر چنین است، آیا ویتگنشتاین شیفتة نسبیگرایی است؟
بندهای قبل و بعد در پژوهشها [برای روشن شدن این ابهامات] هیچ کمکی نمیکنند. آنها صرفا رازها را عمیقتر میکنند.»
دست کم بخش زیادی از بحثهای فلسفی بازیهایی زبانی هستند که هیچ پاسخ قطعی برای آنها وجود ندارد. این بازی ها در دوران مدرن کارکردی شبیه بازیهای کامپیوتری دارند. انسان را از جهان هستی و به ویژه از مناسبات قدرت غافل می کند. به عنوان نمونه هیلاری پاتنم از فعالان ضدجنگ بود. اما او از وقتی که پشت دستگاه تایپ مجهز خود نشست و در مورد «معنای معنا» تامل کرد و نوشت، دیگر هیچ وقت فرصت نکرد در اجتماعات ضد جنگ حاضر شود. جنگی که جان دو میلیون ویتنامی را گرفت.
بنابراین حق با موریس است که بازیها، به ویژه بازیهای زبانی، همه را سرگرم میکند. اما در اینکه «هیچ برندهای وجود ندارد» با موریس موافق نیستم. کسانی که این بازیها را طراحی میکنند چه؟
[2] . کریپکی در کتابی که در خصوص ویتگنشتاین دارد به این مطلب اشاره میکند: "باید توجه داشت که پژوهشهای فلسفی یک کار فلسفی نظاممند نیست، که نتایج، وقتی به طور مشخص اثبات شدند، نیازی به بحث مجدد نباشد. در عوض، پژوهشها به عنوان یک دیالکتیک دائمی نوشته شده است، در حالی که نگرانیهای مکرر، که از زبان یک مخاطب فرضی بیان میشوند، هرگز به طور قطعی پایان نمیپذیرند. "
موریس اثار ویتگنشتاین را با لکههای رورشاخ مقایسه میکند. لکههای جوهری که در تستهای روانشناسی به کار میروند و بیمار باید تفسیر خود از آنها را بیان کند. او در این خصوص مینویسد:
«نسبت کریپکی با پژوهشهای فلسفی درست مانند نسبت بیمار با لکههای رورشاخ در یک طنز قدیمی است. اگر یادتان باشه آن شوخی قدیمی این است که بیمار توصیفهایی رکیک برای هر یک از لکههای رورشاخ مطرح میکند و پزشک میگوید: "شما وسواس دارید." و بیمار میگوید: "منظورتان چیست، که من وسواس دارم، آقای دکتر؟ این شما هستید که این همه تصاویر کثیف دارید. "بنابراین، کریپکی تصویری کثیف از پارادوکس شکاکانه را در این متن میبیند که هیچ یک از شاگردان مستقیم و خصوصیِ نویسندة این متن، آن را ندیده است و من خودم باید اعتراف کنم که هیچ چیز غیر از لکههای جوهر نمیبینم. بنابراین من آمادگی دارم که افتخار کشف پارادوکس شکاکانه را به کریپکی بدهم و نه به لودویگ رورشاخ. [موریس با تلفیق اسم ویتگنشتاین با اسم رورشاخ تأکید میکند که ویتنگشتاین صرفا تصاویری شبیه تست لکههای جوهر طراحی کرده است که کریپکی نیز مانند هر فیلسوف دیگری برداشت خودش از آن را بیان میکند.]
Wittgenstein on Rules and Private Language (1982), p. 3.
گفتگوها در علوم انسانی اغلب به تفاهم ختم نمی شوند.
یک مشکل این است که مفاهیم در این علوم معنای یکسانی ندارند. در طول تاریخ مدام معانی مفاهیم اصلی تغییر کرده است و اکنون بیشتر مفاهیم علوم انسانی مشترک لفظی هستند.
در چنین وضعیتی امکان بدفهمی و حتی مغالطه افزایش مییابد.
برای اینکه امکان گفتگو در علوم انسانی فراهم شود، دو طرف باید از اصطلاحات رایجی که اغلب مشترک لفظی هستند، کمتر استفاده کنند و با صراحت معنای مورد نظر خود را بیان کنند. در این صورت دو طرف به جای بحث از منظور خود به بحث از دلایل خود وارد میشوند.
به مثالهای زیر توجه کنید:
به این گفتگو توجه کنید:
:"ملاصدرا عقلگراست."
:"بله عقلگرایی در قرون 17 و 18 نیز طرفداران مهمی داشت. اما توسط جان لاک و هیوم مورد نقد قرار گرفت و رد شد."
در این گفتگو عقلگرایی (که دو بار به کار رفته است ) صرفا مشترک لفظی است. عقلگرایی در فلسفه ملاصدرا با عقلگرایی دکارت و اسپینوزا و لایبنیتز تفاوتهای بارزی دارد و بنابراین شکست عقلگرایی قرون 17 و 18 در اروپا به این معنا نیست که عقلگرایی ملاصدرا نیز گرفتار اشکالات مشابهی است. (عقلگرایی صدرا به معنای فطری گرایی نیست و صدرا به مونادهای بی پنجره باور ندارد و مانند اسپینوزا به دنبال دانش مبتنی بر ریاضی محض نیست)
مثال دوم نقل قول مستقیم ازگفتگوی دو تن از اساتید در یک جلسه علمی است:
استاد جامعه شناسی:
"شرط اصلی عدالت، آزادی است."
استاد معارف:
"این دقیقا نظر قرآن است و در قرآن نیز آزادی یک اصل است."
در این گفتگو منظور استاد جامعه شناسی این بود که انسان در هر کاری آزاد است مگر در محدود کردن آزادی دیگران. همچنین انسان باید در عقاید خود آزاد باشد و حق نداریم انسانها را بر اساس عقاید خود از حقوق اجتماعی محروم کنیم.
اما منظور استاد معارف این بود که انسان از نظر قرآن موجودی مختار است. لذا ایمان او زمانی ارزش دارد که آزادانه باشد. اخلاق و احکام اسلامی نیز برای این است که انسان از اسارت هواهای نفسانی آزاد شود. توحید اوج آزادی معنوی بشر است و یک انسان بدون باور به توحید و عمل به احکام اخلاقی و دینی نمیتواند ادعای آزادی داشته باشد.
متن مصاحبه با خبرگزاری ایکنا در مورد چیستی معنویت و نسبت آن با مدرنیته
منظور از معنویت چیست و زیست معنوی بر اساس چه زمینهها و ااماتی شکل میگیرد؟ شاخصها و مصداقهای زیست معنوی چیست؟
معنویت یک حالت درونی و انفسی است که امکان زندگی معنادار را فراهم میکند و نوعی وحدت و هماهنگی در درون انسان ایجاد میکند. باورهای عقلانی مبنای اصلی معنویت است. معنابخشی به زندگی در صورتی که عقلانی و مبتنی بر باور نباشد، صرفا نوعی شور و احساس تصنعی است و به دلیل آنکه با خودفریبی همراه است به زودی به پوچی و بن بست میرسد.
زندگی معنوی نشانههایی بیرونی دارد.عشق به خوبیها و تنفر از رذالتها از نشانههای معنویت است. آمادگی برای ایثار جان و مال برای بسط خوبیها نشانة دیگر معنویت است. وقتی زندگی برای کسی معنادار باشد، تمام لحظههای زندگی قیمت پیدا میکنند. در این صورت جایی برای سستی و بیتحرکی نیست و فرد به نوعی رضایت درونی عمیق و آزادگی اصیل می رسد.
زیست معنوی چه نسبتی با دین و دینداری دارد؟ آیا معنویت نوعی قرائت و فهم از دینداری است یا امری فراتر از آن محسوب میشود؟
نشانههای بیرونی معنویت در بین کسانی که دیندار نیستند نیز یافت میشود. کسی که به خدا و معاد باور ندارد ممکن است به دنبال عدالت باشد و حتی جان خود را برای همنوعان خود ایثار کند. اما چنین فردی برای چنین کاری بر اساس باورهای خودش دلیل و منطق مشخصی ندارد. به بیان دیگر کسی که باور دارد با مرگ نابود میشود، اگر جان خود را ایثار کند، رفتاری خلاف باورهای خود انجام داده است. اگر با مرگ سهم انسان از هستی به پایان می رسد، انسان باید فقط برای حفظ زندگی خودش تلاش کند. برای اینکه ایثار و همدردی منطقی باشد و توجیهی عقلانی داشته باشد، باور به مبدا و معاد لازم است.
معنویت درونی بدون باور به وجود یک آگاهی برتر و غایی قابل تحقق یا دست کم پایدار نیست. برای تحقق معنویت پایدار و اصیل نخست باید باور به خدا را از راه عقل اثبات کرد. در صورتی که چنین باوری وجود نداشته باشد یا عقلانی نباشد، آن وحدت و هماهنگی درونی که اساس معنویت است، تحقق نخواهد یافت. بنابراین باور عقلانی به مبدا و معاد شرط منطقی تحقق معنویت است و فرض هر گونه معنویتی بدون چنین باوری دچار تناقض است.
باور عقلانی به مبدا و معاد باعث میشود در ساحتهای عقل و احساس و رفتار، وحدت و هماهنگی ایجاد شود. این هماهنگی مشروط به توحید است و بدون توحید تحقق رضایت درونی و آزادگی اصیل قابل تصور نیست. انسان بدون توحید، گرفتار دلبستگیهای متعدد و ناقصی است که وجود انسان را از وحدت و هماهنگی درونی محروم میکنند. انسان به طور فطری به خوبیهای بینهایت و بدون نقص تمایل دارد. اما انسان محروم از توحید از نقص در بتها و دلبستگیهای مادی خویش آگاه است و هیچگاه در درون خود به رضایت درونی نمی رسد. قرآن از آرامش اصیلی که حاصل معنویت توحیدی است به سکینه و اطمینان یاد میکند و روح انسان مومن را نفس مطمئنه ای می نامد که در اوج رضایت نزد خداوند حاضر میشود: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه.
ادامه مطلب"آقازادگی" به این معناست که فردی صرفا به دلیل مقام و موقعیت پدر خود از منافع اجتماعی و اقتصادی بیشتری برخوردار باشد. این پدیده صورتی پنهان از نژادگرایی است و ناعادلانه و غیر اخلاقی است. این پدیده کمابیش در همه کشورها وجود دارد. لردها در بریتانیا بر اساس نسل و نژاد خود طبقة ممتاز هستند. یا مثلا در ایالات متحده بعید است بوش پسر بدون تکیه بر مقام پدر خود به مقام ریاست جمهوری رسیده باشد. هیلاری کلینتون نیز اگر پدرش رئیس جمهور نبود، نمی توانست رقیبی جدی برای ترامپ باشد.
در کشور ما نیز این پدیده تاریخی طولانی دارد که در سه مرحله میتوان آن را بررسی کرد:
!-حکومت شاهنشاهی بر پایة پذیرش برتری آقازادهها تاسیس شده بود. به عنوان نمونه در دوران قاجار شاهزادهها و شاهدختها به طور رسمی مناصب و مناطق ایران را تقسیم میکردند و قانون مدافع برتری آقازادهها بود. در آن دوران "وفور شپش و شتر و شازده" به یک ضرب المثل تبدیل شده بود.
محمدرضا پهلوی با اینکه در اصلاحات ارضی سعی کرد بخشی از مناطق ایران را از مالکیت شاهزادهها خارج کند، اما خودش یک آقازاده بود. او در بیستسالگی و تنها به دلیل آقازادگی مقام اول ایران شد. در حالی که نه تخصص لازم را داشت و نه تجربه لازم را. بنابراین او اگر می خواست به طور رسمی با پدیده آقازادهگی مبارزه کند، مقام خود و فرزندش را متزل میکرد.
2-انقلاب 1357 خیزش تودهها بر ضد پدیده آقازادگی بود. شعار "مرگ بر شاه" به معنای نامشروع بودن هر گونه مقام و جایگاهی بود که صرفا بر اساس آقازادگی تعریف شده باشد.
اما اکنون بعد از چهل سال هنوز آقازادهها مانع اصلی تقسیم عادلانه منابع اقتصادی و مناصب اجتماعی هستند.
البته با انقلاب یک تحول مهم رخ داده است و اکنون برای نخستین بار در تاریخ ایران پدیده آقازادگی رسمیت ندارد. تنها چهل سال است که قانون اساسی هیچ یک از مقامات و مناصب را ارثی نمی داند.
این اتفاقی بزرگ در تاریخ ملت ایران بود که برای نخستین بار فرزند پایهگذار نظام کنونی هیچ ادعایی نسبت به حکومت نداشت. البته چنین اتفاقی برای حافظة تاریخی مردم عادی قابل هضم نبود و شایعة قتل مرحوم سید احمد خمینی نشان داد که تاریخ چند هزارساله حکومت آقازادهها هنوز از ذهنیت عموم مردم پاک نشده است. مردم هنوز انتظار داشتند حکومت با خونریزی و قتل از یک خانواده به خانواده دیگر منتقل شود. یادم هست دکتر احمد توکلی میگفت در مراسمی که آقای هاشمی ریاست جمهوری را به آقای خاتمی تحویل داد اشکم جاری شد. چون در تاریخ این بخش از کره زمین هیچگاه انتقال قدرت بدون خونریزی و تخریب ممکن نبود.
3- نظام کنونی در گام نخست موفق بود و پدیده آقازدگی را که زمانی مبنای حکومت شخص اول مملکت بود، به یک جرم تبدیل کرد و اکنون مردم انتظار دارند به عنوان یک جرم با آن برخورد شود. اما مبارزه با این جرم کار سادهای نیست. آقازادگی پدیدهای است که در این مملکت تاریخی چندهزارساله دارد و برای ریشه کن شدن آن به فرصتی زیاد و مدیریتی قوی و نظارت عمومی نیاز است. حذف عملی پدیده آقازادگی، بخشی مهم از گام دوم انقلاب است.
این که در یک رودخانه نمیتوان دو بار قدم گذاشت معروفترین سخن هراکلیتوس است که با آن قصد داشت بگوید ذات هستی در شدن است. این سخن هراکلیت در یک جمع دوستانه مطرح شد و من نکات جالبی را شنیدم که بازگو میکنم.
خلاصه بحث این است که فقط آب رودخانه نیست که در جریان است و در این جهان در هر کجا که پا میگذاریم و هر آنچه را که میبینیم رودخانهای جدید است که در جریان است. (این حکم شامل قوانین منطق و اخلاق و علم نمیشود . از اینکه وجود در شدن و صیرورت است، حتی نمیتوان نتیجه گرفت قواعد صیرورت نیز متحول هستند.) اما آن نکات:
+ در تمام جنگلهای جهان دو برگ که از هر جهت مانند یکدیگر باشند، پیدا نمیشود. (یعنی در تمام برگهای درختان تا امروز هنوز دو برگ یکسان به وجود نیامده است)
+ ما فقط میگوییم برف میآید و توجه نداریم که انواعی از برف آمدن وجود دارد. اسکیموها به این انواع برف توجه دارند و نامهای متفاوتی برای آن دارند.
+هر کدام از بلورهای برف ساختار خاص به خود را دارند و دو دانة برف که طراحی یکسان داشته باشند وجود ندارد.
+همانطور که اثر انگشت هر انسان خاص به اوست، صدای انسانها و چهره و ساختار ژنتیک و . نیز خاص است.
+و از همه شگفتانگیزتر این سخن یکی از اساتید شیمی بود که الگوی حرکت هر الکترونی متفاوت است. یعنی مسیر و شکل حرکت هر ذرة الکترون خاص است و ما در شیمی به آن مسیر اثر انگشتی میگوییم.
+وقتی می گوییم این دیوار سفید است باید توجه کنیم که اجزای مختلف این دیوار درجات رنگ یکسانی ندارند. طیفی از رنگهای سفید است که ما همة آنها را سفید مینامیم. همچنین این دیوار از هر چشماندازی رنگ سفید متفاوتی را نشان میدهد. حتی از یک چشمانداز ثابت نیز با تغییر نور مواجه هستیم. بنابراین رنگ دیوار مدام در حال تغییر است. در واقع آنچه که رنگ دیوار نام دارد رودخانهای از رنگهاست که در جریان است و دو بار نمیتوان در آن قدم گذاشت و یا به آن نگریست.
+یکی از خوانندگان این متن نیز به قاعدة لبس بعد اللبس اشاره کرد که تکمیل این گفتگوست.
+یکی از استادان عرفان هم گفت خداوند چون یکتاست هیچ چیز تکراری خلق نکرده است. تمام مخلوقات او یکتا و بینظیر هستند.
جهان یک مثنوی بینظیر بدون هر گونه واژهای تکراری است.
+کل یوم هو فی شأن.
در نگاه عرفی اغلب از قدرت و ت بد گفته میشود. این سخن که "قدرت ذاتا کثیف است" و "ت تمامش پدرسوختگی است" نمونهای از سخنانی است که مدام تکرار میشوند. حتی گاهی ادعا شده تمجید از قدرت تأیید داروینیسم است و به معنای تمجید از تنازع بقاست.
اما باید توجه داشت که رواج نگاه منفی به قدرت و ت به نفع قدرتهای سلطهگری است که با این روش رقابت در قدرت را کاهش میدهند. با اینکه راه بقای انسانها تنازع نیست و انسانها با همکاری و یاری رساندن به ضعفا و دفاع از آنها بقای نوع خود را تضمین میکنند، اما چنین تضمینی نیازمند قدرت است.
در دورة مدرن بسیاری از مکاتب فلسفی از قدرت تمجید میکنند. مثلا بیکن قدرت را هدف دانش اعلام میکند و دانایی را برای توانایی میخواهد. نیچه نیز ارادة معطوف به قدرت را مبنای هر حرکت و فضیلتی میداند. در آثار فوکو نیز علم و دانش برآمدة از مناسبات قدرت معرفی شده است.
در نگاهی متافیزیکی نیز میتوان گفت قدرت به معنای توانایی است که تقریبا معادل با وجود داشتن است. وجود مطلق دارای قدرت مطلق است و بنابراین قدرت الهی امری قدسی و ممدوح است. انسان نیز هر چه قدرت بیشتری داشته باشد بهرة او از هستی نیز بیشتر است. فقط با قدرت میتوان از وجود خود و دیگران محافظت کرد. قدرت صفتی الهی است و تقرب به خداوند یا تخلق به اخلاق الهی شامل قدرتمند شدن نیز میشود.
البته قدرتی که در دوران مدرن تمجید شده است با سیطره و سلطهگری همراه است. بیکن در ارغنون نو تصریح میکند که انسان خدای انسان است و در توضیح این سخن به تفاوت انسان اروپایی و بومیان اشاره میکند. نیچه نیز در دجال نابودی ناتوانان را نخستین فضیلت میداند. این قدرت را میتوان ذاتا کثیف دانست. تی که به دنبال این قدرت است به ماکیاولیسم ختم میشود.
در مجموع قدرت را میتوان به الهی و شیطانی تقسیم کرد. اولی با اصالت وجود نسبتی دارد و دومی با نهیلیسم و اصالت نیستی. ارادة معطوف به قدرتی که میل به نابودی دارد و به پوچگرایی ختم میشود، شیطانی است. شیطان از آتش است و به دنبال نابودی است. (لیهلک الحرث و النسل) نتیجة چنین قدرتی مرگ میلیونی انسانها در جنگهای ویرانگر و مرگ میلیونی کودکان استعمارزدة آفریقایی است. اما قدرتی که برای بقای انسان باشد و در جهت فراهم کردن زمینة حیات دنیایی و جاودانة بشر به کار گرفته شود، الهی و قدسی است. چنین قدرتی مادر تمام فضیلتهاست.
از اکنون میتوان تصور کرد فیلسوف پستمدرنی را که در قرنطینه در حال نگارش متنی در خصوص عصر پس از کروناست. این متن با عنوان "هنجارها در عصر پساکرونا" یا چیزی شبیه به آن، پر از مفاهیم و عبارات پیچیده است و در نهایت نیز ایدئولوژی غرب را با زبانی جدید تکرار و به خواننده تلقین می کند که کرونا نشان داد معنایی در پس پدیدهها وجود ندارد و زندگی همین چند روز دنیاست و با کرونا عبور از هنجارها و ساختارها آسانتر شده است و انسان همه چیز را (حتی عامل مرگ خودش را) میِسازد و . .
اما عصر پساکرونا هر چه باشد، دوران تثبیت و تکرار ارزشهای غربی نخواهد بود. کرونا با خطری که برای بقای نوع بشر ایجاد کرد به ما نشان داد اصالت با انسان نیست و همه چیز مطابق خواست انسان پیش نمیرود. متونی که به خواننده تلقین میکردند "جهان مطابق خواست تو میچرخد و با تصورات خود دنیای خودت را بساز!"، با کرونا خوانندگان خود را از دست داده اند. همچنین متونی که برتری در تنازع را عامل بقای همه جانوران میدانستند در دوران کرونا، انسان را استثنا میکنند و همکاری جوامع انسانی با یکدیگر را عامل بقای آنها معرفی میکنند. در عصر کرونا از نقش خانواده (که در فرهنگ غرب تضعیف شده است) در بقای نوع بشر تا حد تقدس تمجید خواهد شد. در این روزهای کرونایی جوانان تنهایی که خانه دارند و خانواده ندارند، بیش از همه در معرض خطر و آسیب هستند.
عصر کرونا به انسان یاد میدهد که روی زمین چیزی به نام مرزهای ملی وجود ندارد و این مرزها در دوران مدرن برای سیطره بر انسان و منابع زمین طراحی و تثبیت شده اند. انسان اگر این درس کرونا را پاس کند، شاید به عصر پساکرونا برسد. عصری که در آن ملیت و نژاد معیاری برای میزان برخورداری از منابع زمین نباشد.
هنوز معلوم نیست چرا آمار کرونا در آفریقا ناچیز است؟ شاید ناشی از فقدان نظام آمارگیری باشد. شاید هم هوای گرم و یا حتی بدنهای مقاومی که به اندازة سایر قارهها از آنتیبیوتیکها استفاده نکردهاند. البته آمار کودکان آفریقایی که در یک سال گذشته از گرسنگی تلف شدهاند نیز نامعلوم است. پس نباید انتظار داشت آمار تلفات کرونا در این قاره شفاف باشد. اما کرونا دیگر مانند گرسنگی نیست. اگر کرونا در آفریقا بماند بار دیگر به همة زمین سرایت خواهد کرد. زمانی به عصر پساکرونا وارد خواهیم شد که جان کودک آفریقایی نیز به اندازة جان کودک آمریکایی ارزش داشته باشد.
درباره این سایت